پارت پنجاه و پنجم_حق با مین هوعه😑🤞😈

3.2K 584 378
                                    

جیمین

دلم خواب بیشتری میخواست... اما مثل اینکه بین یه عالمه سیاهی بودم و یهو. سرد درد شدیدی سراغم. اومد که باعث. شد از. خواب بلند شم....
نمیدونستم منشا سردردم چیه و اصلا به خاطر چیه که انقد پلکام سنگین شدن....!!!!
بدون اینکه چشامو باز کنم دستامو کنارم کشیدم که مول همیشه با نزدیک. کردن بچه ها به خودم گرمشون کنم اما با جای خالی بچه ها مواجه شدم....!!!
چشمام تا اخرین حد باز شد و یهوی از جا بلند شدنم باعث تشدید سردردم شد.....
بچه ها بچه ها.....
از جام بلند شدم و با گرفتن از در و دیوار خونه سعی کردم از اتاق خارج بشم و به محض اینکه چشمم به کاناپه افتاد تمام اتفاقات دیشب توی سرم کوبیده شد.....
بچه هامو دزدیده بودن.....
کی.....؟؟!!.... چرا.....؟؟!!!
نکنه......؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.

راوی

یونگی و تهیونگ با لباسای نیمه پوشیده و چشمای به خون نشسته از خواب و نگرانی توی راهروی بیمارستان قدم میزدن و منتظر دکتری بودن که در حال معالجه ی جونگکوک بود.....
بعد از گذشت چند ساعت طاقت فرسا بالاخره دکتر بیرون اومد و رو. به دونفری که با نگرانی زل زده بودن بهش گفت

_مشکلی نیست.... فقط خون از دست داده بود و ضعیف شده..... براش داروهای مقوی نوشتم و از اونحایی که یه الفای اصیله روند بهبودیش خیلی قراره سریع بشه.... نگران نباشین اقای مین.... بهتون قول میدم دو روزه خوب بشه

تهیونگ با نگرانی و لنگان اومد نزدیکتر و پرسید

_باید بستری بشه این مدت؟

دکتر سری تکون داد و گفت

_بهتره همینجا بستری باشن... البته میتونین توی خونه هم ازش مراقبت کنین اما تاکید میکنم دو روز کامل باید استراحت کنه.....بهتره تا فردا هم اینجا باشه.... هرچند خودشون اصرار دارن که برن اما این به صلاح خودشونه

یونگی و. تهیونگ دست دکتر رو فشردن و ازش تشکر کردن و به طرف اتاق کوک رفتن.....
وقتی در اتاق رو باز کردن دیگه دوست بچگیشونو که همیشه پای ثابت شیطنتاشون بود نبود.... دیگه اثاری از امید درش وجود نداشت....
در واقع کوک یکسال بود که دیگت هیچ امیدی نداشت و تهیونگ و یونگی با وجود تمام انکارهای رفیق خائنشون، این رو. لمس میکردن.....
کوک پاش باند پیچی شده بود و معبوم بود حداقل 7،8 تا بخیه خورده..... با چهره ی بی روح و سردش زل زده بود به پنجره ی اتاق که کم کم داشت افتاب طلوع میکرد......
تهیونگ و یونگی با دیدن این وضعیت اسفبار کوک نگاهی توام و لبریز از. غم به هم انداختن و تهیونگ به زور بغض تو گلوشو قورت داد و سعی کرد با چاشنی کردن خنده ای، بغض توی صداشو از لحنش بیرون کنه......
اما خیلی موفق نبود و با اولین صدایی که از بین لبای پر از لرزشش بیرون اومد متوجه شد که دیگه نمیتونه دوستشو تو این وضعیت ببینه.....
درسته کوکیش اشتباه کرده بود اما بازم همون هیونگی بود که تو مدرسه هواشو داشت.... همونی بود که فقط به خاطر سه سال بزرگتر بودن اصرار داشت که تهیونگ، هیونگ صداش بزنه و وقتی که تهیونگ مخالفت میکرد با خریدن بستنی مورد علاقش حداقل تا یه روز هیونگ هیونگ گفتن از دهن تهیونگ نمی افتاد.....

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ