_هی پسر! بهتره دیگه برگردیم.
هانا به بیونسوک که دیوانهوار میرقصید گفت.
به سختی از بین جمعیت رد شده بود و بیونسوک رو که با امگای پسری در حال رقص سکسی بود پیدا کرده بود و طلبکار ازش خواسته بود که برگرده.
اینکه چرا طلبکار بود رو خودشهم نمیدونست، اما از وقتی که توی شرکت گرگش به بیونسوک واکنش نشون داده بود، تپشهای عجیبی رو توی قلبش با فکر کردن به بیونسوک حس میکرد!
چرا دروغ، هانا به طور کاملا نامحسوسی از یونگی راحب افرادی که قرار بود امشب باهاشون آشنا بشه پرسیده بود و وقتی که متوجه حضور بیونسوک هم شده بود با تمایل بیشتری پیشنهاد آشنایی رو پذیرفته بود!
نه.. اگه به ته ته قلبش بیشتر توجه نشون میداد قطعا متوجه میشد که فقط و فقط به خاطر بیونسوکه که اینجاست و همین الانشهم به خاطر بیونسوک اینجا مونده بود.
هانایی که وقتی از چند فرسخی آلفاها رد میشد گارد میگرفت حالا برای بودن کنار یه آلفا دست و پا میزد! اسم این حس هرچی هم که بود هانا دوست نداشت پسش بزنه و کسی چه میدونست؟ شاید باید اون هم برای داشتن جفت پیش قدم میشد!
بیونسوک بیخیال و با صورت و بدنی عرق کرده که از شدت خیس بودن، به تنش چسبیده بود و با چشمهایی بسته شده، تو حس آهنگ و کمر باریک امگا رفته بود و توجهی به هانای کلافه نشون نمیداد.
هانا هم که از بیتوجهی بیون بهشدت خشمگین شده بود، خیره به چشمهای خندون امگا که معلوم بود از تور کردن لقمه ی چرب و چیلیش حسابی راضی بنظر میرسید، دستهای بیونسوک رو از کمر امگا جدا کرد و در مقابل چشمهای بهت زده و عصبانی امگا، بیونسوک وخودش رو از شر جمعیت رها کرد و برای اینکه کمی آلفا رو به خودش بیاره_چون قراره اون ماشین کوفتی رو برونه_و از اینجا بزنن بیرون، در یه اتاق رو باز کرد و پسر رو با خودش به اتاق کشوند و درو بست.
بیونسوک با خندهی مستانهای و تلو تلو خوران به سمت تخت توی اتاق رفت و خودش رو روش انداخت.
هانا هم از اونجایی که برای کشیدن بیونسوک انرژی زیادی صرف کرده بود با نفس نفس رفت و روی تخت نشست.
به سمت بیونسوکِ پخش شده برگشت و ضربهای کتفش زد و گفت:
_جمع کن خودتو! هوففف بقیه رفتن ماهم باید بریم.
+امممممممم... خوابم میاد.
_به درک! منم خوابم میاد احمق، ولی به خاطر تو موندم!
+خب بیا بخوابیم.
بیونسوک از شدت مستی کلمات رو کش دار ادا میکرد. بعد از اینکه اینو گفت دستش رو دور گردن هانا انداخت و اون رو هم با خودش پایین کشید.
هانا برای بلند شدن تقلا میکرد، اما زور بیونسوک مست که مستی عامل دیگهای برای سنگینتر شدنش بود کجا و زور هانا کجا؟!
هانا از بین دستهای بیون غرید:
_دستتو بکش احمق!
_آروم بگیر امگا.
همین حرف کافی بود تا هانا دست از تقلا بکشه. در واقع این هانا نبود که دست از تقلا کشید! گرگش بود که مثل یک امگای رام شده از آلفا اطاعت کرد..!
درسته، بیونسوک به خاطر مستی کنترلی روی رایحهش نداشت و همین باعث شده بود پا روی قوانینش بزاره و از رایحهی آلفاییش برای به زانو درآوردن هانا استفاده کنه!
هانا زیر دست قوی بیون نفس نفس میزد و به رگ برجستهی دست بیونسوک خیره بود که روی سینههاش قرار گرفته بود..
بیونسوک سرش رو به طرف هانا برگردوند و با دیدن دستش که کجا قرار گرفته خندهی کوچیکی کرد و سینهی هانا رو بین مشتش چلوند و گفت:
_نرمه!
+احمق!! ولم کن هورنییی آههه
جیغ زدنهای هانا وقتی خفه شد که بیونسوک نوک برجستهی سینهی نرم هانا رو از روی لباس گرفت و با انگشتش باهاش بازی کرد..!
هانا آهی کشید و قوص کوچیکی به کمرش داد.
از اونجایی که تا بهحال با کسی رابطه نداشت، بدن بیتجربه و بهشدت حساسی داشت و برای همین با هر حرکت بیون از خود بیخود میشد..
بیونسوک که برافروخته شدن حالات هانا و همچنین تقلاش رو دید، با پوزخند ملایمی بلند شد و پاهاش رو دو طرف هانا قرار داد و دستاش رو مماس با صورتش کنارش، تکیهگاه بدنش کرد.
عملا روی هانا چهار دست و پا بود!
هانا که تا همین حالاشهم بیشتر از همهی عمرش خجالت کشیده بود، نگاهش رو از چشمهای گرسنه و شهوتی بیونسوک گرفت و به جای دیگهای خیره شد.
بیون باز یک دستش رو از کنار سر هانا برداشت و با گرفتن چونش دوباره چشمهاش رو توی چشمهای خودش قفل کرد.
مردمک چشمهای هانا میلرزید، اون اولین زندگیش رو میخواست... میخواست با کسی تجربه کنه که از نظرش احمقی بیش نبود!
اما چطور میتونست جلوی میل شدید قلبیش رو برای یکی شدن با بیونسوک بگیره؟!
بیونسوک خم شد و لباشرو به پوست لطیف گردن هانا رسوند که با تمام خشونتی که داشت مزهی شیرین سیبرو میداد.-ادیتور: رایحه هانا سیبه و قبلا اشتباها نوشته شده هلو-
پوست بین گردن هانا رو بین لباش کشید و بیشتر مزهی شیرینش رو چشید.
هانا آهی از حس لذت شدیدی که بهش وارد میشد کشید و کمرش رو قوص شدیدتری داد و سینهش رو به سینهی بیونسوک چسبوند.
بیون با دیدن بیقراری هانا با یه دستش سر هانا رو چفت کرد و با دست دیگهش روی سینهی هانا میکشید و با گرفتن لبههای تاب مشکیش سعی در بیرون کشیدن سینههای خوشفرمش داشت.
هانا آه و نالههایی میکرد که به خودش شک میکرد که آیا واقعا قبلا هم اینجوری بود یا همهی اینها تاثیرات فورمونهای فاکی بیونسوک بود؟!
به هر حال لذت زیادی میبرد و هیچ قصدی مبنی بر خراب کردن حس و حال فعلیش نداشت.
بیونسوک دست از بوسیدن پوست گردن هانا کشید و روی دو زانوش بلند شد و دکمههای پیراهنش رو با حرص و کلافگی و سریع باز کرد.
هانا با شهوت به پوست برنزه و عضلهای بیونسوک چشم دوخته بود که به خوبی نشون از ورزشهای سختی که بیون میکرد، میداد.
با دیدن بالاتنهی برهنهی بیونسوک لبشرو گاز گرفت و منتظر بهش چشم دوخت. محض رضای خدا اون حتی بلد نبود باید چیکار کنه!
بیونسوک بعد از درآوردن پیراهنش دستهاش رو بند پایین تاب مشکی هانا کرد و لبهاش رو بالاخره به لبهاش چسبوند و همونطور که ازشون کام میگرفت تاپ هانا رو هم از تنش بیرون کشید.
هانا حتی لباس زیر هم نپوشیده بود و سینههای ورزشکاری و سفتش هوش از سر بیونسوک میبرد.. پس به خاطر همین هم بود که به راحتی تونسته بود نوک سینههاش رو از روی تاپ بگیره!
هانا به قدری غرق لذت بود که نمیفهمید چیکار میکنه، اما کاملا خودش رو به دستهای قدرتمند بیون سپرده بود و از اولین بوسهی زندگیش که به هیچ وجه ازش پشیمون نبود لذت میبرد.
آلفا هردو سینش رو بین دستاش گرفته بود و بیوقفه میچلوندش و نالههای هانا رو با لبهاش خفه میکرد. لبهاش رو برداشت و روی نوک سینهی برجسته از شهوت هانا گذاشت و عمیق شروع به مکیدنش کرد.
این کار رو با هردو سینهاش انجام داد و وقتی از پررنگی کیس مارکهاش که از گردنش تا روی سینههاش بود مطمئن شد، از بالاتنهش دل کند.
اینبار بیون با بلند شدنش دکمه و زیپ شلوارش رو باز کرد و دیک هارد شدشرو به سختی از بین چاک شلوار بیرون کشید و دوباره روی هانا خم شد.
هانا اولین بار بود که یه دیک رو از نزدیک میدید و خب... خیلی دلش میخواست لمسش کنه!
وقتی بیونسوک لب هانا رو شکار کرد اون هم برای رسیدن به تجربهی جدیدش دستش رو پایینتر برد تا دیک بیون رو بین دستاش بگیره اما دستاش بین راه تو دست قوی بیونسوک قفل شدن و بالا آورده شدن.
بیونسوک دستهاش رو بالای سرش قفل کرد و با بوسیدن نوک بینی هانا خمار و مست لب زد:
_نه امگا تو باید به خاطر چیزی که میخوای ناله کنی!
و به دنبال حرفش دستش رو به پوصی خیس هانا از روی شلوار رسوند و چنگ محکمی بهش زد.
هانا از شدت یهویی وارد شدن لذت بینهایتی از پایین تنش به کل وجودش لرزید و آه غلیظی کشید.
بیونسوک پوزخندی زد و گفت:
_گود بیبی گرل!
و دست آزادش رو داخل شلوار هانا برد و انگشت فاکش رو به آرومی روی شیار تشنه و خیس پوصی هانا کشید.
هانا نالههای عمیقی میکرد و از شدت لذت کم مونده بود گریه کنه و مدام سرش رو به چپ و راست تکون میداد.
بیونسوک با دیدن بیقراری هانا هردو دستش رو برداشت و بلند شد و اینبار شلوار و شورت هانارو از تنش بیرون کشید؛ حالا هانا کاملا برهنه بود و بیونسوک با بالاتنهی برهنه که دیک هارد شدش از بین چاک شلوارش بیرون زده بود.
بیونسوک از ساق پای هانا گرفت و روی شونههاش گذاشت و دیکش رو به لای پوصی خیس هانا میکشید. بیون قصد نداشت به این زودی وارد عمل بشه اما با دیدن پوصی دست نخورده و صورتی و کیوت هانا اختیارش رو از دست داد و ترجیح داد زودتر کارش رو شروع کنه.
هانا از کشیده شدن دیک داغ و سفت و بزرگ بیونسوک بین پاهاش پایین تنش رو بی اختیار بالا پایین میکرد تا بیشتر به دیک بیون برخورد کنه.
بیون هم طاقتش طاق شد و همونطور که دیکش رو با یه دست کرفته بود روی ورودی هانا تنظیم میکرد و خم شد روش و لباش رو به دهن گرفت.
همونطور که با زبونش بازی میکرد دیکش رو آروم آروم واردش کرد و صدای نالهی دردناک هانا رو بین بوسه در آورد.
بیونسوک از لبهای هانا دل کند و به پایین تنههاشون نگاه کرد که کاملا چفت هم شده بود.. از تنگی بیش از حد هانا آه غلیظی کشید و سرشرو به بالا داد و با قورت دادن آب دهنش، سیب گلوی خیس از عرقش رو به هانای دردمند نشون داد.
بیون در حدی بههوش نبود که برای هانا صبر کنه تا عادت کنه یا متوجه باکره بودن هانا بشه، پس بعد از اینکه حس کرد کمی برای تکون دادن دیکش جا باز شده، شروع به ضربه زدن کرد..
هانا با تمام دردی که داشت بعد از چند دقیقه لذت رو هم تجربه کرد با قوص دادن کمرش، بیونسوک رو برای محکمتر ضربه زدن ترغیب کرد.
.
.
.
.
.
.
جیمین سلگی رو که آروم خوابیده بود بغل کرد. سلگی نق کوچولویی از از جابهجا شدنش تو خواب زد و با حس رایحهی پدرش از خواب بیدار شد و با تعجب و چشمهای درشت به صورت خیلی نزدیک جیمین که برای بوسیدن صورتش خم شده بود نگاه کرد.
با فهمیدن اینکه تو اغوش کدوم پدرشه بغض کرد و تا اومد گریه بکنه جیمین به خودش نزدیکترش کرد و تیشرتش رو زد بالا و نیپلش رو سریع به لبهای کوچولوی سلگی چسبوند.
میونگ در آغوش کوک خواب بود و بعد از اینکه از سهون به خاطر نگه داری از بچهها تشکر کردن، جیمین همونطور که نیپلش دهان سلگی بود به راه افتادن.
سهون متوجه کلافگی و صورت دردمند کوک شده بود و وقتی برای پیدا کردن منبع درد دقت بیشتری به خرج داده بود، متوجه برآمدگی شدید جلوی شلوارش شده بود و با لبخند یه وری و شیطنتواری جیمین و جونگکوک رو از نظر گذرونده بود.
رایحهی جیمین هم هنوز شهوت درونش رو تا حدودی داشت و سهون با خودش فکر میکرد حتما دیگه قراره خانوادهشون یه جا جمع بشه!
بعد از اینکه یه دل سیر نگاه معنادار به جیمین و جونگکوک انداخته بود بدرقهشون کرده بود و برای در میون گذاشتن این موضوع با لوهان لحظه شماری میکرد.
جونگکوک صورت میونگ رو بوسید و بیشتر به خودش فشرد و تقریبا زیر کت مشکی رنگش قایمش کرد تا کوچولوش سرما نخوره.
اما سلگی با بیرحمی تمام چشمهای درشتش رو به جیمین دوخته بود و با قدرت زیادی در حال مکیدن جیمین بود.
همون نیپلهایی که چند دقیقه پیش توی دهن پدرش بود.
جونگکوک بعد ازاینکه توی ماشین نشستن نگاه حسرت باری به سلگی انداخت و میونگ رو توی بغلش جابهجا کرد تا ماشین رو روشن کنه اما جیمین زودتر گفت:
_بدش من نمیتونی رانندگی کنی
+نه مشکلی نیس! آخخخ
_چیشد؟؟☆☆☆☆☆☆☆
اینم ازاین😍
بچه ها تو گروه جلوتره
بعد ازاینکه اینجا خوندین و ووت دادین برین گروه بقیشو بخونین
همین دیگ حرفی ندارم😅
اهان شرط اپ بعدی320تاس 😁
بیشترش نمیکنم نمیخوام اذیت شین
بچه ها اگ دیر اپ کردم ببخشین بیرون بودم دیر اومدم
تا اومدمم شروع کردم به نوشتن🤧
خب دیگ بخونین و لذت ببرین🥂
مثل همیشههههه
دوستووووووووووونننننن داااارمممممم💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...