بعد از اینکه یونگی و نامجون بیون سوک رو روی صندلی نشوندن، جیمین از جاش بلند شد و کنار بیون سوک جای گرفت تا با سفت کردنش تو جاش مانع ابرو ریزیه بیش از حدش بشه....!!!!
بیون سوک بلند بلند میخندید و از خاطرات دوران بارداری جیمین تعریف میکرد.... نشستن جیمین به خودی خود برای دیوانه کردن جونگکوک کافی بود و اینکه بین جمعیتی نشسته بودن که همشون به خوبی میدونستن جیمین صاحب دو توله از جونگکوکه، بیون سوک از خاطرات دوران بارداری جیمین تعریف میکرد، خارج از تاب و توانش بود....
زیر لب میغرید و دیگه اثری از کیف چند لحظه پیشش نبود.... بیون سوک اما قصد اروم شدن نداشت و همچنان بدون توجه به صورت ترسناک جونگکوک ادامه میداد..... البته در شرایطی هم نبود که بتونه توجهی نشون بده....!!!_میگم.... هق....... جیمین..... یادته رفته.... هق.... رفته بودیم رستوران.... هق...... به خاطر ویارت رو غذای من بالا اوردی
بیون سوک این رو گفت و زد زیر خنده.... جیمین زیر نگاه متعجب همه و البته خشمگین جونگکوک، در حال ذوب شدن بود....
خنده ی معذبی تحویل بقیه داد و رو به بیون سوک با حالت نسبتا ارومی گفت_من که گفته بودم به بروکلی حساسیت دارم
+اومممم... گفت... هق..... ولی چون.... هق..... به دختری که کنار..... هق.... ما نشسته بود و چپ..... هق... چپکی نگاهش.... هق.... میکرد و به شکم قلمبه اش.... هق...... میخندید خوردبیون سوک دچار سکسکه ی مستی شده بود و نمیتونست جمله هارو تا اخر ادا کنه و بعد هر خاطره ای که تعریف میکرد همه سرخ میشدن..... البته علت سرخ شدگی جیمین و جونگکوک با بقیه فرق داشت.....!!!!!...... چرا که جیمین از خجالت و جونگکوک از عصبانیت سرخ میشد ولی بقیه از خنده.....!!!!
اینکه جیمین با اون شکم گرد و قلمبه اش و لپای صورتی و اویزونش اخم کنه و برای کم کردن روی اون دختر بشقاب سبزیجات سفارش داده بود، واقعا بامزه و خنده دار بود..... اما نه برای جونگکوک.....!!!!
جونگکوک دوست داشت جیمینش تمام این خاطره هارو با اون میداشت و حالا کسی که به اندازه ی تمام دنیا ازش متنفر بود، تمام حسرت های کوک رو تجربه کرده بود....
بیون سوک همونطور که دستش رو از شدت خنده روی میز میکوبید و روی میز عملا پخش شده بود، ادامه داد_حالا.... هق... حالا باید میدیدین.... هق.... وقتی دید دختره.... هق..... داره بهش میخنده..... هق..... بلند..... بلند شد..... هق...... بقیشو توی بشقاب اون...... هق... توی بشقاب اون بالا اورددددددد
جیمین که هم حرصش از این حرفا گرفته بود و هم اینکه دیگه زوری برای گرفتن بیون سوک نداشت، ولش کرد و دست به سینه پا روی پا انداخت و با لپای باد کرده اخم کرد و گفت
_ولی من ازش عذرخواهی کردم
+واس همین... هق... واس همین وقتی داشت.... هق... داشت باهاش حرف میزد.... هق... اینبار روی.... هق... روی صورتش بالا اورد
![](https://img.wattpad.com/cover/305249568-288-k735762.jpg)
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...