پارت ششم_شروع مبارزه_جونگکوک

3.4K 551 57
                                    

بدجوراعصابم ازدیشب خردبود. اون پسره عوضی.....
هوف کلافه ای کشیدم و بلندشدم پالتوی بلندچرمموپوشیدم وازاتاقم خارج شدم. به محض بیرون اومدنم ازاتاق، تهیونگ اومدطرفموگفت

_مطمئنی میخوای واس این مسئله خودت بری؟ بهترنیس بزاری من یایونگی بریم؟! فکرنمیکردم نبودن یه گارسون انقدبرات مهم بوده باشه وقتی چندهزارنفردیگه روهم اماده باش کرده بودی!!
+خودتم خوب میدونی مسئله فقط اون گارسون لعنتی نیست
_اوووفففف.... حالاازکجامعلوم نامجون اونوبشناسه؟!!!..شایدیه رهگذرساده بودکه ازروکنجکاوی اومده بود!!
+یه رهگذرساده حتی نمیتونه مجوزورودبه خیابونی که من توش زندگی میکنمم بگیره چه برسه اینکه تابرجمم بیاد
_پس فکرمیکنی کیه؟؟!!
_یه لحظه....؟؟!! توکه فکرنمیکنی این پسری که نامجون دربارش حرف میزدهمونی باشه که دیروزبهتـ
+یه کلمه دیگ حرف بزنی کون پاره شدتوبرای جفتت میفرستم
_ولی نامجون گفت اون پسره الان منتظرتوعه....اگه همون باشه...

پوزخندی زدمویقه پالتومومرتب کردمو به سمت خروجی رفتم. تهیونگ بادوخودشوبهم رسوندوبازوموگرفت وجلوم وایساد

_حتی فکرشم نکن الان بخوای بخوای بری... بزار... بزاروقتی ارومترشدیم باهم بریم.... اصلاخودم حالشومیگیرم ولی الان نه خواهش میکنم!!!... اون معلوم بودخیلی بچســ
+ته
_بله
+باماشین میای یاخودت؟
_کوک؟؟!!!!... تواصلاصدتی منومیشنوی؟؟!!!... میفهمی دارم چی میگم؟؟!!... مرتیکه من که توروخوب میشناسم دستت بهش برسه یه سوراخ سالم براش نمیزاری
+همینحوریشم یه سوراخ داره

تهیونگ باگیجی نگاهم کردکه گفتم

_پسره دیگ
+کوککککک.... تواخرش منودیوونه میکنی هیچ کاری ازتوبعیدنیس زنگ میزنم یونگیم بیادزورمن که به تونمیرسه حداقل اگه خواستی بچه روبکشی یه شانسی برای فرارداشته باشه

پوزخندی زدم و گفتم

_یعنی زوریونگی بهم میرسه؟؟!!

وحالت متفکری به خودم گرفتم. تهیونگ سری به نشانه تاسف برام تکون دادوگفت

_باماشین تومیام

پشت سرمن که سوارلیموزین مشکی رنگ میشدم سوارشدوموبایلشوبرداشت که قطعاداشت به یونگی زنگ میزد... بخیال خودش فکرمیکردمیتونه جلوی منوبگیره... هه..
.
.
.
. بارسیدنمون جلوی ساختمون شرکت نامجون، قبل ازاینکه پیاده بشم نگهباناپیاده شدنودوطرف مسیری که قراربودبرم و به طورواضحی پوشوندن و چندتایی ازنگهبانام به طبقه بالارفتن تاازامن بودن مسیرمن مطمئن بشن. ایناهمش دستورات تهیونگ ویونگی بود! اوناهمیشه زیادی نگران بودن درسته که رقیبای زیادی داشتم ولی مطمئن بودم هیچکدومشون حتی جرات نفس کسیدن تومحیطی من توش نفس کشیدم ندارن. اماایناباعث نمیشدن ازحساسیتای بیش ازحدشون کم بشه وجمله معروف کلیشه ایشونوتموم کنن"کوک توبزرگترین ومعتبرترین کارخونه هارونه تنهاتوی اسیابلکه اروپاهم داری میدونی که چندنفرمیخوان جاتوبگیرن؟تواصلابه فکرخودت نیستی!توکسی هستی که به راحتی دست ردبه دعوت رئیس جمهورمیزنی واین به تنهایی کافیه تارقیبات دست به قتلت بزننو.."هزارجورازاین حرفای تکراری و کسل کننده...!!
مسیرولابی تااسانسوروطی کردم و نگهبان بادیدنمون اومدسمتمون و باچاپلوسی هی تعظیم میکردوخوش امدمیگفت. بالاخره اون اسانسورکوفتی نگه داشت و منوتهیونگ ودوتاازبادیگارداپشت سرمون واردش شدیم. باپیاده شدن و بازشدن درتوسط بادیگاردابانامجون مواجه شدم که بالبخندبهمون نزدیک شدوگفت

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now