پارت سی و سوم_دوقلو👶👶

2.7K 465 193
                                    

جیمین

با سرو صدای زیادی که اطرافم میشنیدم چشامو باز کردم و لازم نبود زیاد فکر کنم تا بدونم کجام... چون بوی الکل و سوزش توی دستم خوب نشون میداد......
هه... انتظار داشتم مثل فیلما وقتی از بیهوشی خلاص میشم  همه چیز تا یه مدت یادم نیاد دیگران بهم بگن چی شده اما..... فاک که همه ی اینا تو قصه هاست و زندگی من با این بچه ی تو شکمم به هیچ عنوان شبیه یه قصه نیست.....!!!
سرم از حجم اتفاقای دردناکی که بدترینای زندگی ینفر میتونست باشه، درد میکرد و حضور جسم خارجی سوزن توی رگ دستم، برای منی که همیشه سعی کرده بودم تو زندگیم محکم باشم، حکم ضعف و شکنندگی محض داشت.....
اگه میخواستم با خودم صادق باشم باید میگفتم شکستم..... از دردی که اولین تجربه زندگیم بهم داد شکستم..؟. اگه باید مثل یه ادم عادی رفتار میکردم باید از جونگکوک متنفر میشدم..... اما چرا نبودم.....؟؟!!!!
شاید یه جایی از عمق وجودم به عشق بین اون دوتا بیشتر از عشقی که بین خودم و جونگکوک بود باور داشتم...... این منطقی بود که مین هو با داشتن بچه از کس دیگه ای حق داشت با جونگکوک باشه و من با وجود داشتن بچه خود کوک نه....؟؟؟!!!
اره.... اون حق داشت چون چیزی که جونگکوک میخواست مین هو بود نه من و..... به هر حال اونا خیلی قبل تر از من عاشق هم بودن و اینکه با وجودم باعث یه مثلث عشقی مزخرف بشم که تهش غرور خودمو نشونه میگرفت ومیدونستم بازنده ی اصلی این تراژدی عاشقانه ام، حال بدمو بدتر میکرد.......
راستی از بین اتفاقایی که افتاده بود فقط اینکه توسط کی به اینجا اومده بودم هنوز علامت سوال بود......؟؟!!!
دست ازادمو که از لحظه بیدار شدنم روی چشمام گذاشته بودم تا از شدت برخورد نور لامپ روی صورتم کم کنم برداشتم و با چشمام اطراف اتاقو برای پیدا کردن کسی که احتمال میدادم بانی اینجا اومدنم باشه، گردوندم......
هیچکس نبود و این خیلی دردناک بود که همون قسمتی از وجودم که خواستار رسیدن اون دو تا بهم بود، میخواست کوکیش کسی باشه که اونو تا اینجا اورده بود.....؟؟؟!!!!!
هنوز چند دقیقه از ناامیدیم برای پیدا کردن شخص مورد نظر نگذشته بود که در اتاق باز شد و مرد سفید پوش و بتایی که ظواهر امر نشون میداد دکتره با الفای قد بلند و..... فاکینگ زیبایی وارد اتاق شدن....
اون الفا با اون رایحه ی نعنایی تند و فوق العادش میتونست هر امگایی رو تو این لحظه وارد هیت بکنه..... ولی این برای منی که هر چقدرم عقلم وجود جونگکوک رو. برام نقض میکرد و قلبم بر عکس برای یبار دیگه داشتنش پر مکشید ودر حال حاضر توله ی اونو حمل میکردم، یه امر غیرممکن بود......
حدس اینکه این الفا همون شخص مورد نظر باشه سخت نبود چون چشماش مدام در حال بررسی همه ی اجزای بدنم و بخصوص صورتم بودند و فاک....... این فورمونای هیجان که ازش حس میشد نمیتونست فقط به من مربوط باشه...؟؟!!
چون تا جایی که به یاد دارم اولین باره که این شخصو ملاقات میکردم و مسلما هیچ ایده ای نه راجب خودش نه راجب اسمش داشتم....!!!!
پس این فورمونا نمیتونستن هیچ ربطی به من داشته باشن..... یا اینکه از سالم بودن و نجات دادن یه امگای باردار خوشحال بود..... چی.....؟؟!!!
من باردار بودم......!!!!!..... چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودم....؟؟؟!!!!
با یاداوری بارداریمو احتمال اینکه برای بچم اتفاقی افتاده باشه دستمو گذاشتم روی شکمم و با نگرانی نگاهمو دوختم به دکتر.....

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now