پارت چهل و هفتم_بی حس🤟

2.8K 533 265
                                    

راوی

جیمین و سهون با دستپاچگی و هول هولکی، بیون سوک عصبانی رو از اتاق خارج کردن.... تا داخل ماشین نشستن و سهون به جای بیون سوک پشت رول نشست، نفسشو پرصدا بیرون فوت کرد....
جیمین پشت نشسته بود و سهون و بیون. سوک جلو.... دستشو به لبه یپنجره گذاشت و با کلافگی و ترسی که تو صداش موج میزد گفت

_اهههه..... نزدیک بود بفهمه

بیون. سوک کلافه و عصبی، کمی برگشت عقب و گفت

_باید یه فکری به حالش بکنیم

بیون. سوک. که به خاطر خم شدنش، زخمای صورتش و گردنش درد گرفته بودن، صورتش مچاله شد و اخ ارومی هم پشت حرفش گفت.....
جیمین گفت

_لازم نیس برگردی همینطوریم صداتو میشنوم.... میگی چیکار کنیم بیون؟ میترسم شک کنه و پیگیری کنه...اگ بفهمه بچه داره باید چیکار کنم؟!

سهون همونطور که داشت رانندگی میکرد و اخم کوچیکی بین ابروهاش بود گفت

_مگه نمیگف من بچه نمیخوام؟
+خب؟
_خب نداره..... یعنی حتی اگه بفهمه ام فرقی به حالش نداره

بیون. سوک پوزخندی زد و گفت

_ساده ای سهون.... قسم میخورم اون برای داشتن جیمین حتی حاضره بچه هارم ازش بگیره

جیمین با اخم غلیظ و ترس گفت

_یچه ها مال منن.... بعدشم... اون به خاطر مین هو منو ترک کرد.... هیچ دلیلی وجود نداره که بخواد پیشش باشم

بیون سوک پوزخند زد..... اینبار پوزخندش پر از حرف و غم بود..... دستشو تکیه داد به پنجره و روی لبش گذاشت و. به بیرون خیره شد..... داشت به این فکر میکرد چی میشد اگه جئون جونگکوک واقعا عاشق. مین هو بود....؟؟!!.... بیون. سوک وقتی که جونگکوک تو اتاق روش دست بلند کرد شک کرد که نکنه این مرد هنوز هم به جیمین احساسی داشته باشه و شکش وقتی به یقین تبدیل شد که زمانی که بهش گفت میتونه از این پروژه حذفشون کنه، با کمال میل مخالفت کرد و حتی علارغم اینکه قرار بود باقی نماینده ها توی طبقه ی دیگه ای مشغول به کار شن، برای شرکت اونا اتاق مخصوصی اونم توی طبقه ای که رسما مختص خود کوک بود، اماده میکنن.....!!!
بیون سوک میدونست که وقتی مشتای کوک به صورتش میخوردن حتی اگه نمیتونست به اندازه ی اون قوی باشه، اما دست کم میتونست مشت ارومتری بین چند مشتش تلاقی کنه.... اما اینکارو نکرد.....!!!..... چون میدونست هرمشتی که تو صورت کوک خالی بشه، هرچند اروم، بازم هم قلب کوچیک امگای مو صورتیشو میلرزونه....!!!!
بیون سوک اینو نمیخواست..... اون عاشق بود و دلش نمیخواست دل معشوقش حتی برای یه لحظه بلرزه..... برای همین هم بود که تمام زمانی که داخل اتاق جلسه بودن یا وقتی که جونگکوک مشتاشو ررو صورتش خالی میکرد، سعی داشت جونگکوک روازار بده.... اون جیمینو ازار داده بود و مستحق این بود که ازار ببینه... درسته بیون سوک عاشق ترین عاشق دنیا بود..... به قدری که حاضر بود حضور معشوقشو کنار عشق سابقش یا همون پدر بچه هاش تحمل کنه، فقط و فقط به خاطر اینکه کمی از اتیشی که اون متحمل شده بود رو، جونگکوک هم بکشه....!!!
سهون داشت به طرف خونه ی جین حرکت میکرد..... همونجایی که تمام این یک سال جیمین اونجا زندگی کرده بود..... اما بیشتر از خود جین، بیون سوک کنارش بود....!!!
جیمین فکر میکرد حالا که دیگه برگشته و خودی نشون داده، دیگه لزومی نداره از خونه ی خودش دور بمونه و وقتش بود که با دوتا توله ی خوردنیش، مستقل بشه....
سکوت مرگباری رو تا خونه ی جین تحمل کردن و جیمین میخواست وقتی که رسیدن خونه، تصمیمشو با دوستاش به اشتراک بزاره و مطمئن بود دل لوهان هم طاقت نیاورده و الان اونجاست....
از طرفی دلش برای میونگ و سلگی کوچولوش، توله های کوچولوش تنگ شده بود و با هربار فکر کردن بهشون دلش غنچ میرفت و باعث میشد شیر بیشتر یاز نیپلاش ترشح بشه و برای شیر دادن هرچه سریعتر تقلا کنه...!!!
.
.
.
.
نامجون رفته بود تو اتاق مخصوص خودش که کوک برای همکار یبا شرکت نامجون از قبل اماده کرده بود و تند تند وسیله هاشو جمع میکرد...... ابدا هم ربطی به این نداشت که یونگی هیونگش با چشماش سعی در بازجویی ازش داشت..... با خوشحالی اخرین برگه رو هم داخل کیفش گذاشت و درست لحظه ای که میخواست از در اتاق خارج بشه، در باز شد و قامت و صورت جدی یونگی با دستای داخل جیبش که سرشو یکم خم کرده بود و دقیقا زل زده بود تو تخم چشمای نامجون، پدیدار شد.....
نامجون اب دهنشو صدا دار قورت داد و تو صورت هیونگش با نگاه و لبخند مسخره ای زل زد و گفت

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now