پارت سی و هشتم_ اشنایی باخانواده گانگ🫂

2.5K 476 310
                                    

_جیمینی... من... من میدونم که...
+لطفا تمین... هیچ چیزی بین ما نبود... ما فقط... فقط یه مدت تحت یه شرایط خاصی مجبور بودیم کنار هم باشیم
_نه نه... من قصدم فضولی یا دخالت تو مسائل شخصیت نیس فقط...

تمین سرشو انداخت پایین و نگاهشو به هر جایی مینداخت جز چشمای من... کاملا معلوم بود تو گفتن حرفی مردده... دستمو گذاشتم رو شونشو نگاه مهربونی بهش انداختم و گفتم

_بگو تمین... ناراحت نمیشم

نگاه غمگین و در عین حال پر از حسرتشو دوخت تو چشامو گفت

_من فقط میخواستم بگم برای من باشی

نفس عمیقی کشیدم... شنیدن این حرف از زبون تمین خیلی دور از انتظار نبود...!!!
از همون روزای اولی که اومده بودم اینجا متوجه توجه و نگاه های خاصش شده بودم اما اینبار...
شاید اگه دوران قبل از اشناییم با جونگکوک بود قبول میکردم... شاید اصلا اگه زمان زیادی از این ماجراها گذشته بود و جونگکوکو و کاملا از زندگیم حذف کرده بودم، به راحتی درخواستشو قبول میکردم... تمین الفای فوق العاده ای برای هر امگایی میتونست باشه اما الان تنها فکر من دوتا توله ای بود که با اینکه خیلی از بودنشون نمیگذشت اما تمام دنیای منو تشکیل داده بودن...
رایحه ی غمگین تمین منو از فکرم خارج کرد... لبخند رو لبش و رایحه ی فوق العاده غمگینش هیچ تناسبی نداشتن و این برای منی که به لبخندای مهربون و لب همیشه خندون تمین عادت کرده بودم زیادی ازار دهنده بود...

_منو ببخش تمین... کاش هیچوقت... هیچوقت...

نتونستم جملمو کامل کنم... کامل کنم و بگم که کاش هیچوقت اون شب لعنتی وارد اون برج لعنتی تر نمیشدم... یا وقتی شروع به مسخره کردنم کردن جوابشونو نمیدادم... یا حتی قبلتر... هیچوقت پیشنهاد کاریشونو قبول نمیکردم... کاش میتونستم بگم به جای همه ی اینا... کاش با تو اشنا میشدم...
اما به جاش فقط بغض کردم و تمام این حرفارو وقتی که تو بغل گرمش فرو رفتم و فشرده شدم، تو ذهنم داد زدم و به اولین و تمام وقتایی که با جونگکوک اشنا شده بودم، لعنت فرستادم... کاش هیچوقت نمیدیدمش... هیچوقت...
تمین تمام مدتی که اروم بشم پشتمو برام مالش داد و فورمونای ارامش بخششو برام ازاد کرد و بابت این ازش ممنون بودم... اما روی من خیلی وقت بود که هیچ رایحه ای جز خاک خیس خورده تاثیری نداشت...!!!
بااین حال وقتی از بغلش بیرون اومدم هیچی به روم نیاورد و با اینکه اون بیشتر از هرکس دیگه ای تو شرکت میدونست که تمام تکذیب کردنای من راجب داشتن رابطه با جونگکوک، چرت و پرتی بیش نیست، اما با همون مهربونی ذاتیش بدون پرسیدن هیچ سوال اضافه ای یا دلیلی برای استعفانامم، دستشو جلو اورد و لبخند شیرینشو مهمون چشمام کرد و گفت

_میتونیم دوست باشیم و... میشه هر ازگاهی بهت زنگ بزنم؟

لبخندی به سادگی و بی ریایی لبخند خودش زدم و دستمو گذاشتم تو دستشو به ارومی فشردم و گفتم

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now