پنجرهی دوم، ائودایمونیا.
شاید یک روز بخوایم از عشقی که زمانی برای ما شبیه به یک راهِ فرار بود، رها بشیم...شاید یک روز تمامِ خواسته هامون تبدیل به فقط یک بار دوباره دیدنِ لبخندش بشه درحالی که خودمون باعثِ مرگِ اون لبخندهاییم...
بکهیونِ رویاپردازی که بعد از گذشتِ یک ماه، عشقِ ایده آلش رو پیدا کرده بود، کلاسها رو به بطالت میگذروند تا فقط چندخط بیشتر دربارهی اون لبخندها بنویسه، نگاههای مخفیانهش رو به عشق گره زده بود و تمامِ سختیها براش شبیه به چالشی بودن که هیچوقت تجربه نکرده بود.
اون فقط میخواست به گذرِ زمان بیتوجه باشه و تمامِ این احساسات رو با بند بندِ وجودش، لمس کنه درحالی که تعریفِ درستی از درد نداشت، نمیدونست ممکنه ابرهای تیره، آسمونِ همیشه رنگیِ زندگیش رو مسموم کنن و هیچچیز مثلِ فیلمها و کتابها پیش نره.-"یک ماه از دیدنت میگذره پارک چانیول...و الان داریم برای امتحان های پایانِ ترم آماده میشیم....توی این مدت چیزهای زیادی فهمیدم...مثلا اینکه وقتی با چشم های درشتت بهم نگاه های سرسری میندازی و بعد دوباره به زمین خیره میشی، آرزو می کنم که ای کاش زمین میشدم...یا وقتی که سوارِ دوچرخه ی سبزِ زنگ زدهت میشیم و برای اینکه نیفتم میگی محکم بگیرمت، از خودم میپرسم که میشه دوباره اینطوری بغلت کنم؟ جونگکوک بهم گفت حواسم باشه که چی آرزو می کنم اما الان با خودم میگم که چه خوب حواسم نبود...چه خوب که بی پروا، یکی شبیه به تو رو آرزو کردم."
قلم به راحتی توی دفترش سر میخورد و تحملِ اون کلاس رو براش راحتتر میکرد.-"بیون بکهیون سرت رو از دفترت بلند کن و بیا مسئله رو بنویس."معلمِ ریاضی شون، آقای چوی گفت.
با مِن و مِن از جاش بلند شد و با قدم های مضطرب، از تهِ کلاس به سمتِ تخته رفت.
تکه گچی که همیشه باعثِ مورمورش میشد رو برداشت و برای نوشتنِ صورت سوال روی تخته کشید و از هم باز شدنِ تمامِ سلولها و لایههای بدنش رو حس کرد.
صدای خندهی بچهها بلند شد.
توی این یک ماه، مدام بهش می خندیدن و مسخرهاش می کردند.
لرزشِ دستش رو کمتر کرد و زیرلب به ضعفِ خودش لعنتی فرستاد.حس کرد دنیا داره دورِ سرش میچرخه.
چشمهاش سیاهی می رفتن و گونه هاش گر گرفتند.-"ا-اس-تاد م-من نمی-تونم."با بدبختی زمزمه کرد و از کلاس بیرون پرید.
هنوز صدای خنده های اونها رو میشنید.
نگاه های تمسخرآمیزشون رو حتی توی گوشهای ترین نقطهی حیاط هم حس میکرد.ولی متوجه نگاههای نگرانِ پسری که پشتِ پنجره مینشست نبود.
اون عادت نداشت اینطوری زندگی کنه و زندگی خیلی بی رحمانه، بکهیون رو به این نقطه آورده بود.
جایی که خبری از تختِ پنبه ایش و غذاهای خانمِ سونگ نبود.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...