دیوارِ هفتم. ۱۰

1.3K 506 329
                                    

دیوارِ هفتم.

"جهان می‌تونه تاریک باشه و لعنت به تمام وقت‌هایی که برای روشنایی تلاش می‌کنیم،
دنبالِ نور می‌دویم و بیشتر غرق میشیم.
من متنفرم،
از تمامِ سالن‌های گرفته و ترسناک و پله‌های قهوه ای.
از تمامِ نرده‌های آهنی و مزه‌ی آهن مانندِ خون...
و من می‌ترسم،
از پشتِ سرم،
از نگاه‌ها، لمس‌ها  و چشم‌ها...
از دست‌هایی که به سمتِ ما دراز میشن تا نجاتمون بدن اما ما رو به بند می‌کشن و من هر بخش از بدنم، خاطره‌ی درد و خون و بدبختی رو به‌خاطر داره و کاش کسی بهم می‌گفت که زندگیم لیاقتِ تلاش رو داره.
لبخندهام رو از روی لبم برداشت و این لب‌ها متعلق به من نیستن،
برقِ چشم‌هام رو دزدید و نگاهم پر از نفرت شده،
و قلبم....
چه بلایی سرِ قلبم آورد که دیگه به هیچ چیز حسی ندارم؟"

-"تهیونگ...بیداری پسرم؟"
دندونهاش رو روی هم فشرد و صدای مادرش رو نادیده گرفت.

دفترش رو مخفی کرد و کوله‌اش رو برداشت.
از اتاق بیرون رفت و به سفره ای که مادرش براش چیده بود خیره شد.

-" یک ساعت دیگه باید سرِ جلسه باشی نه؟ صبحانه‌ات رو کامل بخور."

سرش رو به نشونه منفی تکون داد:" نباید چیزی بخوریم، منم حالت تهوع دارم."

خانمِ کیم لبخند زد:" نگرانی رو بذار کنار، مطئنم قبول میشی."

یک سال گذشته بود...

از تابستانِ قبل یک سال گذشته بود و حالا تهیونگ نمی‌دونست قراره کابوسش به پایان برسه یا نه.
تمامِ سالِ گذشته با درد گذشته بود...

اون منتظر موند،
منتظرِ چانیول موند تا بیاد و دردش رو بگه اما اون هیچوقت جز بعضی روزها نیومد،
و بکهیون...
برای شنیدنِ حرف‌های تهیونگ به شدت ضعیف بنظر میومد.

دمنوشی که مادرش براش دم کرده بود رو سر کشید و کوله‌اش رو روی کولش انداخت.
توی چهارچوبِ در نشست تا کفش‌هاش رو بپوشه.

-" تهیونگ..."
مادرش صداش زد.

-" بله."

-" استاد چوی گفته حمایتت میکنه بری سئول نه؟"

دستهاش مشت شدند و فشارِ دندونش، لبِ پایینش رو زخم کرد.
-" آره، مجبوره." با خشم زمزمه کرد و به سمتِ جایی رفت که اون رو به اینجا رسونده بود.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

یقه‌ی پیرهنش رو مرتب کرد و به چشمهای ترسیده‌اش خیره شد:" قبلا چی بهت گفته بودم؟"

-" اینکه من می‌تونم."

کریس لبخندی زد و یقه‌اش رو ول کرد:" پس هرگز یادت نره."

درِ ماشین رو براش باز کرد و دقیقه ای بعد، جلوی مدرسه بودند.

-" همینجا می‌شینیم تا وقتش، توی شلوغی اذیت میشی."
چانیول هومی گفت و سرش رو به شیشه تکیه داد.

Paralian.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora