قسمت پنجاهوششم.
قرار گرفتن بین تمام اون آدمهای مست و اغلب گمشده، بعد از مدتها، احساس مزخرفی داشت. انگار دیگه جایی اونجا نداشت، فقط میخواست توی مکان امن خودش باشه، اما اونجا بود، به گذشته پرتاب شده بود و انقدر نوشیده بود که کلهاش زیاد از اندازه داغ کرده بود.
موهای صورتیاش، زیر نورهای رنگارنگ بار، تناژ عجیبی گرفته بود. لباسهای راحتی و دمپاییهاش باعث تعجب بقیه شده بود هرچند یک سری بیخیال از همهچیز، به نوبت پشت میکروفن برای خودشون آهنگ میخوندن و زمانی که همهی اشارهها سمت جونگکوک قرار گرفت، تلوتلوخوران روی سِن رفت و پشت پایهی میکروفن ایستاد.
-هِی...من اسمم جونگکوکه. میتونین کوکی صدام کنین. البته مثل کوکی شیرین نیستم، تلخم. خیلی خیلی تلخم.
با نگاه خیره و متعجب جمعیت، تلخ خندید و ادامه داد:
-من چندسال پیش، عاشق یه پسر شدم. کلا زیاد تو فاز عشق و عاشقی نبودم، همهچی برام فان بود اما اونو زمانی دیدم که بهش حمله عصبی دست داده بود...کمکش کردم نفسش رو برگردونه. بعدش نمیدونم چرا نفسکشیدنش برام خیلی مهم شد. هی دنبالش راه میوفتادم که خوشحالتر باشه، راحتتر نفس بکشه، جاش امن باشه پیش من.اشکی از چشمش چکید و با صدای لرزان، بیشتر خندید.
-اون هیچوقت پیش من امن نبود. چون من مدام همهچیو خراب میکردم. امشب منو ول کرد و رفت سراغ اونی که کل زندگیشو زهر کرده بود. رفت چون اون خودکشی کرده بود. به طرز مسخرهای میخواست اون زنده بمونه و من دارم میمیرم...میخوام فریاد بکشم. میخوام انقدر فریاد بکشم که...فریادکشیدن پشت میکروفن بار ایدهی چندان خوبی نبود پس زمانی که پسر دیگهای کنارش قرار گرفت، تلاش کرد با آهنگ اون همخوانی کنه، درحالی که اشک میریخت و به اتفاقات اون شب فکر میکرد.
روی موتور، درحالی که سرمای هوا پوست تنش رو میسوزوند، دنبال تهیونگ راه افتاده بود و جلوی ساختمان زندان پیداش کرده بود. ماشین اورژانس جلوی در بود، اون مرد روی تخت بود و درحالی که قرار بود به بیمارستان منتقل بشه، تهیونگ با نگرانی خیره همهچیز رو نگاه میکرد و جونگکوک درخواستش رو شنید؛ درخواست کرده بود که چوی جونگسوک زنده بمونه.
نفسش سنگینتر شد، مطمئن نبود که درحال اداکردن کلمات باشه، درحالی که دستهاش میلرزید، کف سن نشست و به شبی که قرار بود داشته باشه فکر میکرد.
احمق بود؛ احمق بود که فکر میکرد درنهایت میتونه توی زندگی تهیونگ یک نقشی داشته باشه. اون حتی زمانی که جونگکوک رو روی موتور دیده بود، دنبالش نرفته بود، حرفی نزده بود، فقط سوار بر ماشینش دنبال آمبولانس راه افتاده بود.
دستش رو روی قفسهی سینهاش کشید. این چه دردی بود؟ ذهنش توی یک مِه بزرگ شناور بود که دستش کشیده شد. چشمهاش نمیدید. دنبال اون فرد کشیده میشد. سرما رو احساس کرد. انگار بیرون بود، اما هیچچیز نمیفهمید. چشمهاش رو که میبست، صورت تهیونگ رو میدید و صدای خردشدن قلبش رو میشنید. میخواست بالا بیاره. قفسهی سینهاش بیشتر درد گرفت. کف دستهاش سوخت، احتمالا روی آسفالت زبر کشیده شد. بالا آورد. کسی شانههاش رو ماساژ میداد که راحتتر بالا بیاره، پس کاش قلبش رو هم بالا میآورد. حالا زندگی قرار بود بدون تهیونگ چه شکلی باشه؟ حین بالا آوردن، گریه کرد. اون دیگه توی زندگیاش هیچ معنای کوفتیای نداشت. چهطور قرار بود بدون تهیونگ زندگی کنه؟ شاید باید التماسش میکرد. باید ازش عذرخواهی میکرد که اون رو ببخشه که دنبالش رفته و توی مسئله شخصیاش دخالت کرده و ازش میخواست که کنارش بمونه. کاش اشتباهات جونگکوک رو نادیده میگرفت، کاش خود جونگکوک رو هم نادیده میگرفت، چون یک اشتباه بزرگ بود.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...