پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶

1.3K 455 333
                                    

پنجره‌ی سیزدهم.

تمامِ حرفها رو شنیده بود.
بعد از برگشتن از اتاقِ بکهیون، حرفهای چان و تهیونگ رو شنیده بود و قلبش طوری سنگین شده بود که مجبور شد دوباره پیشِ بک برگرده.
حالا توی خونه‌ی پدریِ تهیونگ، توی اتاقی که اون یک سالِ کامل اونجا اشک ریخته بود نشسته بود و فکر می‌کرد.

جمله‌ای که تهیونگ به چان گفته بود بیش از اندازه دردناک بود.
-" چوی جونگ سوک ادعا داشت که عاشقمه، اون هم مثلِ این روانی می گفت که مالِ اونم... زمانی که ردش کردم و گفتم استادمه اذیت هاش رو شروع کرد و دیگه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم... حالا تا کی باید برم روان درمانی؟ آخرِ عمرم؟"

این جملات توی سرش رژه می‌رفتند، علاوه بر جملاتِ بعدی...
یعنی مشکلِ بزرگی که تهیونگ رو به این روز انداخته بود تجاوزِ استادش بود؟
کاش باهاش حرف میزد و حداقل کمی از افکارش رو باهاش در میون می‌ذاشت.
-" راستش یئون بهترین دختریه که می تونستم ملاقات کنم و نمی دونم چرا اینا رو بهت میگم چانیول...اما... همیشه انگار یه چیزی درست نیست... شاید چون من ذهنم جای دیگه ست... یا پیشِ یکی دیگه."

-" خوبی جونگکوک؟"

به خودش اومد و سری تکون داد:" آره، حیف که مامان و بابات نبودن امشب. فردا ولی میان نه؟"

-" اوهوم." تهیونگ زمزمه کرد و رخت خواب ها رو روی زمین پهن کرد.

دلش برای تشک‌های نرمِ مادرش تنگ شده بود.
جونگکوک بالشتی که توی بغلش بود رو رها کرد و روی تشک دراز کشید.
تهیونگ هم کنارش، با کمی فاصله.

-" امشب خیلی عصبی شدی، تا حالا اونطوری ندیده بودمت." از عمد گفت.

-" آره، درهرصورت کارِ سئونگ هو حال به هم زن بود." پسرِ مو مشکی با خونسردی گفت و روی پهلوش به سمتِ جونگکوک دراز کشید.

وقتی که پسرِ کنارش هم متقابلا به پهلو خوابید، چشمهاشون روی هم قفل شد.

-" چشمات خوشگله." جونگکوک زمزمه کرد.

تهیونگ لبخندِ کج و کوله ای زد و چیزی نگفت، هوا داشت براش سنگین میشد.

-" من معذبت می کنم؟"

-" متوجه نمیشم کوکی، معلومه که نه."

-" پس چرا جدیدا پیشم حرف نمی زنی؟"

-" چون کم حرفم!"

جونگکوک هومی گفت و پتوی خودش رو تا گردنش بالا کشید، چشمهاش رو به آرومی بست:" شب بخیر."

-" شب بخیر" تهیونگ گفت و بعد با صدای پیامِ موبایلش لعنتی فرستاد.

یئون بود که از منظره‌ی غروبِ خورشید عکس فرستاده بود، با جمله‌ی:" دلم برات تنگ شده."
باید می‌نوشت که اون هم دلتنگه؟
اما واقعا اینطور نبود.

Paralian.Where stories live. Discover now