نامه‌ی شانزدهم. ۳۳

508 185 260
                                    

نامه‌ی شانزدهم.

صدای آواز صبح‌گاهی پرنده‌های جنگل، چیزی بود که معمولا زمانی که هنوز زیر پتو بود به گوشش می‌رسید اما حالا با لیوان قهوه‌اش توی ایوان نشسته بود و همون‌طور که به سیگارش پوک می‌زد، انتظار دی‌زی و چانیول رو می‌کشید.
برای دقیقه‌ای چشم‌هاش رو بست، بی‌خیال پوک‌زدن به سیگارش شد و فقط سعی کرد تا خنکی هوا رو روی پوستش حس کنه و تنها صدایی که می‌شنوه، پرنده‌ها باشن نه صدای افکارش.

توی کلبه، هنوز همه خواب بودن و بکهیون تمام تلاشش رو کرده بود که بیدارشون نکنه پس زمانی که تماس چانیول بعد از یک سال و چندماه روی صفحه‌ی موبایلش نشست، برای بلند نشدن صداش، فورا وصلش کرد اما تماس زودتر قطع شد و درعوض یک پیام روی صفحه اومد:
-ما رسیدیم. جلوی ورودی جاده‌ایم.

نفسش رو با اضطراب بیرون داد و بسته‌بودن در رو چک کرد. برای آخرین بار پایین پیرهن مشکی‌اش رو دوباره توی شلوارش فرو برد تا مرتب‌تر باشه و بعد قدم به قدم، با صورتی که به لبخند باز نمی‌شد، از کلبه دور شد.

-هیونی اومدددد!!!
صدای فریاد بلند دخترک، با وجود پنجره‌های پایین ماشین هم به گوشش رسید و بکهیون با تردید از اینکه نمی‌دونست کجا باید بشینه، درنهایت با اشاره‌ی دی‌زی، خواست در صندلی جلو رو باز کنه اما چانیول به سمت دستگیره خم شد و زودتر این کار رو انجام داد.

-اومدی هیونی!

-اومدم! ماچ من چی می‌شه؟

زمانی که روی صندلی جا گرفت، خیره به دخترک ازش پرسید. داشت تلاشش رو می‌کرد تا ارتباطش رو با دی‌زی بهتر کنه. اگر توی اون شرایط، تهیونگ، جی‌وون یا حتی چانمی بودن، دی‌زی قطعا از بغل‌شون تکان نمی‌خورد و بوسه بارونشون می‌کرد اما با بکهیون، به دلایل نامعلومی، همه‌چیز فرق داشت.
دختر با اشاره‌ی چشم چانیول، صورتش رو جلو برد و بوسه‌ی کوتاه و پرخجالتی به گونه‌ی بکهیون زد و بعد فورا عقب کشید و توی صندلی عقب جمع شد.

-حالا اگه دی‌زی کمربندش رو ببنده، ما می‌ریم.
چانیول درحالی که لوکیشن مقصد رو چک می‌کرد، پرسید و دختر به خواسته‌ی همیشگی باباش گوش کرد و تلاش کرد تا کمربند صندلی کودکش رو ببنده و بعد دی‌زی تمام مدت به‌جز پرسیدن سوال‌هایی که توی مسیر درباره‌ی طبیعت و حیواناتی که می‌دیدن براش پیش می‌اومد، هیچ‌چیز دیگه‌ای نگفت.

🍂🍂🍂🍂

قانع‌کردن دختر و تفهیم این مسئله که سیب‌زمینی سرخ‌کرده وعده‌ی به هیچ‌وجه مناسبی برای صبحانه نیست، زمانی که همراه چانیول تنها بودن، به شدت سخت بود اما اون روز به طرز عجیبی حضور بکهیون کافی بود تا دی‌زی به انتخاب صبحانه‌ی باباش رضایت بده و لیوان شیرش رو تا انتها بنوشه. هرچند مدام به بکهیون نگاه می‌کرد و با یادآوری اینکه چرا زیاد چیزی نمی‌خوره و خودش هم اصلا نمی‌خواد صبحانه بخوره، سر بحث رو باز می‌کرد و بکهیون مجبور می‌شد که مفهوم "معده‌ی به‌هم ریخته" رو به زبان ساده بهش توضیح بده و گوشزد کنه که اگر خودش هم مراقب نباشه ممکنه بعدا به این درد دچار بشه.

Paralian.Where stories live. Discover now