دیوارِ دوازدهم. ۲۴

1.4K 454 512
                                    

دیوارِ دوازدهم.

بکهیون درست توی همون لحظه ایستاده بود،
لحظه ای که حس می‌کرد دیگه نمی‌تونه تحمل کنه.
شماره‌ی پدرش رو گرفت و وقتی که اون مرد با بی تفاوتی گفت که می‌خواد از نبودنِ چانیول استفاده کنه و بین وسایلش دنبالِ اسنادِ مهمی که به آقای پارک مربوط میشن بگرده، یک هاله‌ی پررنگی از خون جلوی چشمهاش رو گرفت و اسلحه اش رو از زیرِ تخت برداشت.

می‌خواست شلیک کنه و همه‌ی اون عوضی ها رو خلاص کنه اما چرا سوهو دست از سرش برنمی‌داشت و  این اجازه رو بهش نمی‌داد؟
ایستاد و نگاه کرد، وقتی که افرادِ پدرش چیزی پیدا نکردند و اتاق رو به شکلِ اولش برگردوندند، لبه‌ی تخت نشست و سرش رو میونِ دستهاش گرفت.

-" وقتشه سوهو..."

مرد نگاهِ نگرانی بهش انداخت:" مطمئنی؟"

-" این اعلام جنگ نیست؟ می ریزه توی خونه خودم...درست پونزده روز بعد از اینکه روم اسلحه کشیده."

-" می خوای ما بریم به ملاقاتمون برسیم؟"

روی تخت دراز کشید و با چشمهای بسته زمزمه کرد:" هروقت چانیول به هوش بیاد...فعلا آمادگیشو ندارم."

سوهو سری تکون داد و بعد از خاموش کردنِ چراغها از اتاق خارج شد، هرچند بکهیون فورا خوابش برده بود.

🍂🍂🍂🍂🍂

ساعتِ چهارِ صبح، اتفاقی که ازش واهمه داشت افتاده بود.
روی تختش درحالی که زانوهاش توی شکمش جمع بود، می‌لرزید و تلاش می‌کرد به افتضاحی که توی شلوارش به بار اومده بود فکر نکنه و با وجودِ دردِ زیرِ شکمش، آهسته به حمام رفته بود.

بعد از جلسه‌ی سومِ روان درمانی‌اش مجبور شده بود که به تمامِ این چیزها بیشتر فکرکنه و نتیجه اش هم خوابِ دیشب بود.
شاید بهتر بود که خارج از وقت به خانم شین سر بزنه.

زمانی که موهاش رو می‌شست، به تنش لیف می‌کشید، زمانی که چشمهاش رو بخاطرِ برخوردِ آب می‌بست، توی تمامِ اون لحظه‌ها به خوابش فکر می‌کرد.
حسی که در اون لحظات داشت اسمش لذت بود؟

جمله‌ای خطاب به خودش مدام توی سرش اکو میشد و هرلحظه اعصابش رو بیشتر به هم می‌ریخت:
-" تبریک میگم، تمامِ این مدت اصرار داشتی به خودت بقبولونی استریتی اما آخرم با رویای یه پسر بدون اینکه حتی کاری کنی ارضا شدی."

تهیونگ از خودش متنفر بود؛ حسِ شرمش هرلحظه بیشتر می‌شد.

زمانی که از نیمه‌ی در، پسرِ موقرمز رو دید که کفِ سرامیک‌های آشپزخونه نشسته و غمگینه، کنارش رفته بود تا آرومش کنه اما وقتی که جونگکوک ازش خواست تا در آغوش بگیرتش، از خودش بیشتر متنفر شد.
چون به طرزِ دیوانه‌واری آغوشش براش عذاب آور نبود و دوستش داشت.

Paralian.Where stories live. Discover now