گلولهی سوم.
هنوز صدای افتادنش رو میشنید. اولین بار که کتاب فلسفهاش از دستش افتاده بود، تهِ سالن مدرسه بود. خم شد، کتاب عزیزش رو برداشت و با نگرانی مشغول کنارزدن گردههای خاک شد و زمانی که بالاخره سرش رو بالا گرفت، استاد فلسفهاش، آقای یانگ رو خیره به خودش دید. بکهیون نوجوان با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و اونجا رو ترک کرده بود، درحالی که قلبش توی قفسهی سینهاش مدام جست و خیز میکرد. اون آرزو داشت یک روز شبیه به آقای یانگ بشه، نه پدرش.
دور بود، از تمام اون روزها و خاطرات. حالا فقط یک جسم بیجون بود که وزش باد مدام مسیرش رو عوض میکرد و اون رو به صخرههای سنگی میزد. تمام تنش کبود بود، از دویدن، نرسیدن و به دیوار خوردن.
-متاسفم آقای بیون.
صدای بیحس مدیر مدرسه مثل یک پتک توی سرش کوبیده شد. اون مردِ همجنسگراستیز، عمیقا از بکهیون متنفر بود و حالا اینکه دیگه مجبور نبود به واسطهی قدرت رئیس جمهور، پسرش رو تحمل کنه چیزی شبیه به معجزه بود.-فقط دلیلش رو بگین.
معلم جوان با عجز پرسید. بعد از یک هفته که توی بیحسی گذشته بود، بالاخره توی چشمهاش اشک جمع شده بود و پلکش میپرید.-زیر برگههای امتحانی دانشآموزها که توی بایگانیه یادداشتهای غیرمناسبی دیدیم که طبق گرایش جنسی شما و زندگی شخصیتون، فساد اخلاقی به حساب میاد یا میتونه منجر به فساد اخلاقی...
نباید اجازه میداد اون مرد مزخرفاتش رو تموم کنه. حالا که برای دوسال از حضور توی حوزههای آموزشی کشور تعلیق شده بود، دیگه دلیلی نداشت تا به اون بالادستی مزخرفش احترام بذاره پس فقط با حرص و دستی که از خشم میلرزید از روی صندلی بلند شد و بی هیچ حرفی، در رو پشت سر خودش بههم کوبید.
زمانی که وارد حیاط مدرسه شد و باد گرم به صورتش خورد، واقعیت جلوی چشمش اومد. مغز خستهاش مدام دنبال راهی برای ادامهی زندگی میگشت، یک انگیزهی کوفتی که بخاطرش صبحها بتونه از خواب بیدار بشه اما چیزی پیدا نمیکرد.
"نفس بکش، فردا میری کتابخونه و فلسفه میخونی. این برای خودت هم بهتره. حالا وقت داری بیشتر مطالعه کنی."
توی سرش مدام به خودش دلداری میداد و این خوب بود، اما از طرفی کلافهاش میکرد. شلوغی ذهنش با سکوتِ اون شهر خفه نمیشد و نیاز داشت تا عربده بزنه اما به خودش اومد و دید که تا کلبهی جیوون رو دویده و خیس از عرق پشت در ایستاده.
زمانی که جیوون در رو باز کرد، با صورت عرقکرده و رنگ پریدهاش مواجه شد و فقط به سمت آشپزخونه رفت تا براش نوشابه ببره. نمیخواست دوباره قندش بیفته و بدنش بلرزه، مثل اتفاقی که دو شب قبل، چند دقیقه بعد از بوسهشون افتاده بود.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...