دیوارِ سیام.
-فکر نمیکردم دلم یه روز برای لمس یکنفر انقدر تنگ بشه. میدونین، انگار بند بند وجودم میخوادش. کنارِ خودم، همینجا، توی بغلم. بغل کردن؟ برای من شبیه به یک جوک بود اما باهام چیکار کرده؟ دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه تا این مدلی نباشم. نمیدونم خودداریِ قبلیام کجا رفته اما همهی وجودم منو به سمت اون میکشه.
جملاتی که توی مطبِ خانمِ شین گفته بود توی سرش اکو میشد و مجبور شد درِ ونِ آبی رنگش رو ببنده و به سبدهای خالیِ گلها نگاه کنه. صبح خواب مونده بود و نتونسته بود به بازارِ گل بره، چون خوابِ جونگکوک رو میدید. خبری از اون پسرِ موقرمز نداشت و زمانی که مخفیانه به پایینِ پنجرهاش میرفت و اون حوالی پرسه میزد، با چراغهای خاموش مواجه میشد. مثل اینکه فرشتهی تبعید شدهاش به سفر رفته بود.
آهی کشید و سوار وناش شد. از شرایطِ هیچکس، مخصوصا چانیول خبری نداشت. حالا که دیگه توی مارکت کار نمیکرد، میتونست هرزمان که میخواد به راحتی وناش رو برداره و به زادگاهش بره، به مادرش سر بزنه و کنار دریا آرامش بگیره.
سرش رو روی فرمون گذاشت و چشمهاش رو برای ثانیهای بست. این روزها توی زندگیاش همهچیز آروم بود. خبری از چوی جونگ سوک و کابوسهای قدیمیاش نبود، روابط اجتماعیاش بهتر شده بود و بخاطرِ حضورِ هوسوک احساس تنهایی نمیکرد اما این چه دلتنگیای بود که یقهاش رو گرفته بود و نمیذاشت نفس بکشه؟با ویبرهی موبایلش مجبور شد که چشمهاش رو باز کنه و با دیدن اسم هوسوک هوفی کشید و تماس رو وصل کرد.
-بله هوسوک؟-ته...میگم من از مامان بزرگم پرسیدم که توی محل سرکشی کنه، جونگکوک این مدت خرید هم نرفته.
-فکرکنم مسافرته.
-مگه نگفتی به زور بهش مرخصی میدن؟ بعدشم کجا رو داره که بره. میخوای برو خونهش، هوم؟
تهیونگ دندونهاش رو روی هم فشرد و بعد از قطع کردن تماس از ونِ آبیرنگ پیاده شد. درهرصورت الان هم رو به روی اون خونه بود. کلیدی که تحویل جونگکوک نداده بود رو از جیبش بیرون کشید و پلههای ساختمان رو با اضطراب بالا رفت. این فکر که جونگکوک بلایی سر خودش آورده باشه مدام توی مغزش رژه میرفت اما اون پسر چنین اخلاقی نداشت. در واحد رو با کلیدش باز کرد و نگاهش رو با نگرانی به کاناپه داد. جونگکوک معمولا اونجا دراز میکشید اما حالا نبود. هوفی کشید و قدمهاش رو داخل خونه برد. هر فردِ دیگهای اونجا رو میدید احتمالا با خودش فکر میکرد که صاحبخونه واقعا به سفر رفته، اما تهیونگ نه.
فقط کافی بود به آشپزخونه نگاه بندازه و ببینه که کاسهی کثیفِ سوپ روی میز رها شده و قاشقش همونجا افتاده. کلید جونگکوک روی میز غذاخوری بود و ساک مسافرتی کوچکش توی اتاق نبود. چشمهاش رو روی هم فشرد و با بهت وسطِ خونه ایستاد. همهچیز مشکوک بود. جونگکوک هیچوقت ظرف غذاش رو اونطور رها نمیکرد، قبل از سفر رفتن همهچیز رو چندین بار چک میکرد و کلیدش رو جا نمیگذاشت.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...