قسمت پنجاهوهفتم.
آقتاب صبح به حدی بیرمق بود که خبر از رسیدن یک زمستان سخت رو میداد. گذراندن سرمای زمستان بدون آغوش فرد موردعلاقهاش، باعث میشد که صبحها بیشتر از همیشه توی رختخواب بمونه، بغض کنه و پتوش رو توی بغلش فشار بده.
-دلم برات تنگ شده...
خیره به تصویرِ روی موبایلش زمزمه کرد و بعد از تشک گرم و ناراحتش دل کند تا بتونه روزش رو شروع کنه. دمپاییهای کنار تشکش رو پوشید، با خروج از اتاق به سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از شستن صورتش و دندانهاش، توی آیینه به چهرهی پفکرده از خوابش نگاه کرد.دوهفتهی گذشته رو توی اون ساختمان گذرونده بود. بعد از تلاش برای پیداکردنِ مسیر جدید زندگیاش بدون تهیونگ، با یک کارگاه یوگا و مدیتیشن آشنا شده بود و درنهایت درخواست کرد که اونجا بمونه.
فرد قبلیای که توی اون کارگاه کار میکرد، به شهر دیگهای رفته بود و جونگکوک این فرصت رو مناسب دید که اونجا رو برای اقامتگاه موقتیاش و شغل انتخاب کنه. شبها توی اتاقک کوچکی که ازش برای قراردادن وسایل یوگا و مدیتیشن استفاده میشد، میخوابید و صبحها ماشین قهوه و نوشیدنیها رو تا قبل از رسیدن بقیه آماده میکرد. گاهی توی یوگا و مدیتیشن همراهیاشون میکرد و گاهی ترجیح میداد که توی بار، پشت دستگاه قهوه مخفی بشه.
تا به حال مدیتیشن و یوگا رو حرفهای دنبال نکرده بود، اما الان واقعا کمی آرامش رو اونجا پیدا میکرد. گاهی وسط تمرینها به گریه میافتاد و گاهی بدن درد شدید، کلافهاش میکرد. مربی یوگا بهش میگفت که تمام اینها طبیعیه و به مرور زمان به سمت بهبود میره؛ این خواستهی خود جونگکوک هم بود.
طبق روتین صبحگاهیاش، لباسهاش رو عوض کرد، موهایی رو که این بار رنگشون رو به رنگ اصلی خودش، یعنی مشکی، تغییر داده بود رو جلوی آیینه مرتب کرد و بعد پشت دستگاه قهوه ایستاد.
اسپرسوی همیشگی خودش رو آماده کرد تا چشمهاش باز بشه و بعد از سرکشیدنش، صدای زنگ در رو شنید. تعجب کرد، چون همه کلید داشتن و نیازی به زنگزدن نبود. شات اسپرسوش رو توی سینک رها کرد و با بیحالی به سمت در رفت. قبل از اینکه پردهی قرمز جلوی در رو کنار بزنه و چهرهی فرد رو ببینه، قفل رو باز کرد و بعد از چند ثانیه کمرش با برخورد به دیوار پشتش تیر کشید.
اون احساس لعنتی، عجیبترین احساسی بود که تهیونگ بهش داده بود چون داشت عصبانی و بدون اجازه میبوسیدش و جونگکوک نمیدونست که چرا با وجود اینکه نمیتونه نفس بکشه، اما انگار نفسش برگشته. اون بوسه رو با تمام وجودش میخواست و نمیخواست.
بوسیدهشدن توسط تهیونگ، جونگکوک رو به سمت نقطهی امنی هول میداد که حالا میدونست چقدر براش خطرناکه.
دستش رو روی شانههاش مرد مقابلش قرار داد و آهسته به عقب هولش داد. چشمهای دوستپسر آشفته و دلتنگش ناامیدتر شد و قلب جونگکوک از شدت غصه و عذاب وجدان لرزید.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...