این پارت نزدیک به هفتهزار کلمهست. بخش زیادی از روح من توی بخشهای آخر این پارته و خیلی دوستش دارم. لطفا خیلی زیادتر از همیشه نظر بدین که خستگیام در بره.
گلولهی نوزدهم.
عطر دسته گلهای تازه کنار صدای بارانی که درحال باریدن بود، آرامش کمی رو توی رگهاش تزریق میکرد. اولین شاخه از گل یاس رو از دستهاش جدا کرد و شروع به پرپرکردنش کرد.
پارچهی پیچیدهشده دور ظرف غذاهای آماده رو باز کرد و روی زمین چیدشون. انقدر طولانی مدت روی دوزانوش نشسته بود که خسته شده بود. اما حرف داشت. باید تمام حرفهاش رو برای مادرش میگفت.-توی این مدت خوب خوابیدی مامان؟ ببخشید که زیاد بهت سر نمیزنم...
رو به عکس زن زمزمه کرد و آه خستهای همراه با درد قفسهی سینهاش، از میان لبهاش فرار کرد.-دقت کردی همهاش مشکلاتمو برات میارم؟ هی اعصابخردیامو بهت میگم...تو رو هم خسته میکنم.
خندهی کوتاهی کرد و ادامه داد:
-پسرت به عشقش رسید. اون موقعها که از خونه با هیجان میرفتم بیرون و تو میخندیدی میگفتی مشکوک شدم رو یادته؟ هیچوقت نتونستم بهت بگم میرم پیش بکهیون... احتمالا اگه میگفتم زودتر خودت رو میکشتی، چون تو هم فکر میکردی برادرمه. من هیچوقت نخواستم برادر کوفتیش باشم مامان...دیگه نتونست فشار روی زانوهاش رو تحمل کنه پس چهارزانو نشست. دستش رو سمت قاب عکس برد و گونهی زن رو نوازش کرد.
-میدونم تو هیچوقت بکهیون رو دوست نداشتی، چون فکر میکردی پسر اونه. اما بکهیون...تمام چیزیه که من دارم مامان. تمام چیزیه که همیشه داشتم. من سعی کردم هیچوقت اذیتش نکنم. به جز اون یه بار که بهخاطر پارک مجبور شدم توی اون انبار نگهش دارم، دیگه هیچوقت اذیتش نکردم. اما چرا انقدر میترسم؟ چرا حس میکنم به زور کنارمه و زود قراره بره؟ مامان...
نفس حبسشدهاش رو رها کرد و بزاق دهنش رو قورت داد. انگار گفتن جملهی بعدی براش ترسناک بود.
-مامان...اگه بکهیون بره من چی کار کنم؟ چی کار میتونم بکنم جز نگاه کردنش؟ حتی نمیدونم الان چرا اومدم سئول...چرا بدون اینکه بهش بگم اومدم دنبالش. وقتی اون نامهها رو خوندم، دیوونه شدم. یه سریهاشون باز بودن مامان... یه سریهاشونو بکهیون خونده...یعنی موقع خوندن اونها چه حسی داشته؟ شده با خودش فکرکنه که کاش پیش من نبود و پیش اون بود؟ کاش توی بغل من نبود و توی بغل اون نبود؟ اون پسره براش نوشته بود که هرلحظه بکهیون رو کنار خودش حس میکنه....یعنی بکهیون هم همینطوره؟ یعنی وقتی بغل منه آرزو میکنه که همهچیز یه شکل دیگه بود و من اون پسره بودم؟
جیوون فقط کمی آشفته بود. نباید به اینها فکر میکرد. بکهیون همیشه بهش حقیقت رو میگفت. اون پسر تا زمانی که مطمئن شده بود، صبر کرده بود و هیچ ابراز علاقهای بهش نکرده بود، پس الان هم لزومی نداشت پنهانکاری کنه. کمی از بطری آبش نوشید تا حالش بهتر بشه و بعد توی سکوت نشست تا شاید دوباره آرامشِ بودن کنار مادرش رو حس کنه. بعد باید از بکهیون بهخاطر فکرهاش طلب بخشش میکرد.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...