گلوله‌ی هشتم.۱۶

527 205 134
                                    

گلوله‌ی هشتم.

قبل از اینکه لای پلک‌هاش رو باز کنه، بوی گرمی اتو روی لباس‌های خیس به مشامش رسید و بخاطر سوزی که حس می‌کرد، بازوهای برهنه‌اش رو بیشتر زیر پتو جمع کرد.

با دردی که توی بازوی چپش پیچید چشم‌هاش رو با خمیازه‌ی بلندی باز کرد و کبودی‌ای که دید متعجبش کرد. چیزی یادش نبود. آهسته روی تشک نشست و با دیدن جونگکوک که چهارزانو روی زمین، مشغول اتو و تاکردن لباس‌ها بود، اخم کمرنگی کرد.

-دستم چی‌شده؟

پسر باشنیدن صدای بم و خواب‌آلود دوست پسرش هینی کشید و سرش رو بالا گرفت. اتو رو توی دستش بالا نگه داشت و با بهت پرسید:
-فکر نمی‌کردم زود بیدار شی.

تهیونگ سرش درد می‌کرد. حوصله‌ی صحبت یا حتی بیدارموندن رو نداشت پس دوباره روی تشکش دراز کشید و با چشم‌های خسته‌اش به دوست پسرش که با بامزه‌ترین و ناچارترین حالت ممکن لباس‌ها رو اتو می‌کشید خیره شد.

لبخند ناخودآگاه کمرنگی روی صورتش نشست، پلک‌هاش بسته شد و وقتی که دوباره بازشون کرد، جونگکوک روبه‌روش، زانوهاش رو بغل کرده بود و سینی صبحانه رو بالای سرش گذاشته بود.

-برات پنکیک درست کردم روش هم نوتلا نریختم که زیاد شیرین نشه. خودت بریز. قهوه‌اتم زیاد شیرین نکردم.

تهیونگ به بدنش کش و قوسی داد و دست پسرک رو گرفت و توی بغل خودش کشید. جونگکوک با تعجب به چشم‌هاش خیره شد و تهیونگ بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشت:
-حالا چرا لب و لوچه‌ات آویزونه؟

-دیشب ناراحتت کردم.
جونگکوک طوری تندتند جمله‌اش رو گفت که چندثانیه طول کشید تا دوست‌پسرش حرفش رو تحلیل کنه. بعد خنده‌ی کوتاهی کرد و درجواب پشت کمرش رو ماساژ داد:

-مجبور نبودی بهم بله بگی. هرچند دوست دارم بدونم چرا، اما نمی‌خوام تحت فشار باشی.

پسر نفسش رو توی گردن تهیونگ بیرون داد و راحت‌تر ولو شد:
-نمی‌خوام کاری رو انجام بدم که منجر به از دست‌دادنت بشه.

-پس صبر می‌کنم تا تو فکرهاتو بکنی. اما زیاد صبر نمی‌کنما.
جمله‌ی آخر رو با اخم بامزه‌ای گفت که نیشِ جونگکوک رو باز کرد.

-راستی...بازوم چی شده؟ جوابمو ندادی.

جونگکوک لب‌هاش رو گزید و سرش رو توی گردن دوست‌پسرش فشرد.

-گازت گرفتم. غر بزنی سرم باز هم گازت می‌گیرم. کل تنت رو گاز می‌گیرم. به نفعته هیچی نگی!

دست‌های تهیونگ از کمرش پایین رفت و زمانی که به باسنش رسید، با فشردنش هینش رو درآورد. جونگکوک رو توی بغلش چرخوند و روی تشک روش خیمه زد. بوسه‌ی محکمی روی لب‌هاش کاشت و زمزمه کرد:

Paralian.Where stories live. Discover now