پنجره‌ی هشتم. ۲۰

1.3K 453 314
                                    

پنجره‌ی هشتم.

روزِ بیستمِ آگوست رو از تقویم خط زد؛ به اتمامِ خودش رسیده بود.
جز بعضی روزها، کارِ خاصی جز پشتِ میز نشستن نداشت و حالا با همکارش که دخترِ جوانی بود و مثلِ خودش به تازگی فارغ التحصیل شده بود، مشغولِ چای نوشیدن بود.

-" یئون، تو می‌تونی بری، دیگه کاری نمونده." با مهربونی گفت و از روی صندلی بلند شد.

پرونده‌های خرید و فروشِ تجهیزات رو داخلِ کمد گذاشت و بعد از قفل کردنش، به دختری که هنوز منتظرش ایستاده بود نگاه کرد.
-" چیزی شده؟" با تعجب پرسید.

-" نه، فقط تو هم خیلی خسته شدی، بیا با هم برگردیم، درهرصورت رئیس نیست."

تهیونگ که نگرانی‌ش برای پسرِ موقرمزِ توی خونه بیش از اندازه بود، باشه ای گفت و چراغهای دفترشون رو خاموش کرد.

از آسانسورِ اداری که از داخلِ بیمارستان عبور نمی کرد، به حیاط رسیدند و تهیونگ با دیدنِ رنگِ هوا، حدس زد که احتمالا جونگکوک بیشتر از همیشه دلش گرفته.

-" غمگین بنظر میرسی" یئون موهای قهوه ایِ روشن و بلندش رو پشتِ گوشش داد و با کنجکاوی به همکارش خیره شد.

-" غمگین نیستم، همخونه ام شرایطِ مساعدی نداره، نگرانِ اونم.." همونطور که زیرِ قطراتِ ریزِ بارون قدم برمیداشتند زمزمه کرد.

-" چطور؟"

-" دوستش ناپدید شده، خودش هم انترنِ یه بیمارستانِ روانپزشکیه و چون اولین تجربه اشه، وقتی از سرکار میاد یکم بهم ریخته است... برای همین باید زودتر برسم خونه."

با رسیدن به ورودیِ بیمارستان، یئون به ماشینی که کمی اونطرف تر پارک بود اشاره کرد:" بابتِ شرایط متاسفم، من میرسونمت"

-" نه، با تاکسی زود میرسم."

-" لطفا، اینطوری منم ناراحت میشم." دختر با نگرانی زمزمه کرد و تهیونگ به ناچار سری تکون داد.

سوار بر ماشینِ نقلی و سفیدِ یئون، توی خیابون های بارونیِ سئول، زودتر از چیزی که انتظار داشت به خونه رسید.
-" فردا ناهار رو مهمونِ منی، برای جبران."

یئون خنده ای کرد:" حتما، خیلی هم عالی."
تهیونگ متقابلا لبخندی زد و با تشکرِ زیرلبی، به سمتِ آپارتمان رفت.

آپارتمانِ اجاره ایِ کوچکی که متعلق به اون و جونگکوک بود،
دو تا کلید داشت و هرباری که تهیونگ کلید رو داخلِ در مینداخت، حسِ عجیبی شبیه به مالکیت توی وجودش شکل می گرفت.

با دیدنِ تاریکیِ مطلق، دستش رو روی دیوار کشید تا چراغ رو روشن کنه و وقتی که جثه‌ی از غم جمع شده‌ی جونگکوک رو روی کاناپه دید، آهی کشید.
-" هی کوکی..."

پسرِ موقرمز با گیجی چشمهاش رو باز کرد و خمیازه ای کشید.
بدنش رو کش و قوس داد و وقتی که حسِ خنکی روی پاهاش حس کرد، متوجه شد که تهیونگ جورابهاش رو درآورده و به گوشه ای انداخته.
-" باز همینطوری خوابت برد؟"

Paralian.Kde žijí příběhy. Začni objevovat