دیوارِ یازدهم. ۱۹

1.2K 460 301
                                    

[Warning: Sensitive Content]

دیوارِ یازدهم.

روزِ اول زندگیِ مشترک هرفرد با بوسه‌های نرم، بغل‌های گرم و مداوم و لبخندهای شیرین شروع میشه.
اکثرِ افراد در این روز، توی خونه کنارِ هم وقت میگذرونند، آشپزی می‌کنند و از طعمِ زندگیِ روزمره و عادی لذت می برند.

این مسئله درباره‌ی زوجِ بیون و پارک صدق نمی کرد، چون هیچ بخشی از زندگی و ازدواجشون عادی نبود.

صبحِ چانیول با تپشِ قلبِ شدید و دردِ قفسه‌ی سینه اش شروع شد چون اولین صبحی بود که بعد از مدتها، کنارِ کریس چشمهاش رو باز نمی کرد.
وقتی بیشترِ زمانش رو توی دستشوییِ اتاقش هدر داد و مشغولِ شستنِ صورتش با آبِ یخ شد، به آشپزخونه رفت و با دیدنِ بکهیون که با خونسردی پشتِ میز نشسته بود، اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت.

-" جیا صبحانه آورد، روی میزه. من خوردم، میرم تو راحت باشی." بک زمزمه کرد و فورا از جلوی چشمِ چانیول غیب شد.

سه تا پله‌ای که به سالنِ تلویزیونشون می‌رسید رو پایین رفت و این بار بند و بساطش رو روی کاناپه ولو کرد.

می خواست از روزِ اولِ زندگی توی این خونه، شروع به جزوه نویسی برای شاگردهاش بکنه چون احتمالا از هفته‌ی آینده وظایفش به عنوانِ یک معلمِ فلسفه شروع میشد.

از پنجِ صبح که از خواب پریده بود، توی تراسِ اتاقش مونده بود و وقتی که سرمای صبحگاهی بیشتر شد، تصمیم گرفته بود توی خونه سرک بکشه.

طبقه‌ی بالا، اتاقِ زیرشیروانی ای که سوهو ازش حرفی نزده بود، انباری و اقامتگاهِ جیا رو با دقت وارسی کرده بود.
دخترِ جدیدی هم به اسمِ هه سان، برای کمک به جیا اومده بود و حداقل خیالِ بکهیون از بابتِ تنها نموندنِ اون دختر راحت شده بود.

بدش نمیومد کمی پیاده روی کنه اما به خودش همچین اجازه ای نداد.
حداقل برای احترام گذاشتن به غم و اندوهی که قلبش رو احاطه کرده بود، نباید از روزِ اول، زندگی رو خیلی عادی شروع می کرد.

با شنیدنِ صدای آب، برگه های دستش رو روی کیبوردِ لپ تاپش رها کرد:" نشور، جیا انجام میده، اگه تو بشوری دعواش میکنن وگرنه خودم دست داشتم!"

بعد از گفتنِ این جمله، چانیول به سالن اومد، درحالی که با بی قراری با موبایلش کلنجار میرفت.

پسرِ موقهوه ای با ظاهرِ بی تفاوتی مشغولِ باقیِ کارهاش شد تا زمانی که در به صدا دراومد.

بدنش رو کش و قوس داد و وقتی که صورتِ مهربونِ هه سان رو دید، لبخند زد:" چیزی شده؟"

-" جنابِ بیون، جیا شی گفتن که بهتون بگم اخبار رو ببینید، خیلی مهمه." دختر با اضطراب گفت و لبش رو گاز گرفت.

Paralian.Where stories live. Discover now