پنجره‌ی نهم. ۲۱

1.2K 482 246
                                    

پنجره‌ی نهم.

شب‌ها با نورِ آباژور می خوابید، بخاطرِ چانیول اینطور عادت کرده بود.
دیگه نمی تونست توی تاریکیِ مطلق آرامش بگیره، انگار حتی اگه اون هم حضور نداشت باز باید نشونه‌های بودنش رو توی خونه حفظ می کرد.

روی تخت جا به جا شد و به سقف خیره شد.
روزهای کاری توی مدرسه براش طاقتِ فرسا شده بودند چون هرچقدر جلوتر می رفت، بیشتر حسرت می خورد.

یک روز می خواست کسی که عاشقشه رو بیشتر ببینه و بهش نزدیک بشه پس مشاوره خوند و از علاقه‌ی خودش دست کشید و مدت ها بعد برای محافظت از دوست پسرش، از غرورِ خودش دست کشید و حالا توی اون سکوت، سوالش این بود که چه زمانی قراره برای خودش زندگی کنه؟

حسِ درونیش و شواهدِ زیادی بهش ثابت می کردند که اون دونفر طلاق نمی گیرند، حداقل نه فعلا.
تا کی می خواست این رابطه رو به این شکل نگه داره؟

به‌نظر بعد از اتفاقهای پیش‌آمده، مشکلاتشون هم کمتر شده بود و حضورِ کریس دیگه شرایط رو آروم نگه نمی داشت.
آهی کشید و از روی تخت بلند شد و به سمتِ میز تحریرش رفت.
لپ تاپش رو روشن کرد تا کمی توی اینترنت چرخ بزنه و با دیدنِ یکی از ویدیوهای یوتیوب، قلبش فشرده شد، شاید از اشتیاق.

اشکالی نداشت اگر شرایط و احتمالات رو می سنجید، نه؟
اطلاعاتی که دوستش چندین سالِ قبل درباره‌ی آکادمی های موسیقیِ اتریش براش فرستاده بود رو از پوشه‌هاش پیدا کرد و مشغولِ مطالعه شد.

نمی تونست بره،
نمی تونست چانیول رو رها کنه اما شاید یک زمانی مجبور میشد و از نظرِ خودش اون زمان قرار نبود دیر برسه.

کمی سرچ کرد تا اطلاعاتِ بیشتری به دست بیاره و وقتی که چشمهاش گرمِ خواب شدند، موبایلش به صدا دراومد.
به امیدِ اینکه چانیول باشه بدون نگاه کردن به صفحه جواب داد و وقتی صدای غریبه ای توی گوشش پیچید، آه کشید.

-" شما؟"

-" پارک چان ووک ام."

-" آقای پارک... سلام"

-" پس‌فردا اولِ سپتامبره، مهمونیِ پاییز برگزار میشه... چانیول و بکهیون اونجا حضور دارن، قبلا بهت هشدار داده بودم که تا حدِ ممکن دور بمونی اما برای فردا باید همراهش بری." مرد بی مقدمه گفت.

-" و اون وقت چرا؟"

-"چون من اینطور می خوام."

-" شما ممکنه اختیارِ پسرتون رو داشته باشید اما اختیارِ منو ندارید. من خودم تصمیم میگیرم که چیکار کنم."

-" فردا ممکنه اتفاقات اونطور که میخوام پیش نره و در این صورت، چانیول مجبوره تنها برگرده خونه... تو که نمی خوای اون تنها برگرده، نه؟"

با عصبانیت دندونهاش رو روی هم فشرد:" آقای پارک، دوباره حقِ آسیب زدن به بکهیون رو ندارید.."

Paralian.Where stories live. Discover now