دیوارِ بیست و هشتم.۵۱

981 348 569
                                    

[Sensitive content]

دیوارِ بیست و هشتم.

-Mr Byun, I brought you daisies...

-Thanks, you can go.

زیرلب زمزمه کرد و سیگارش رو توی پاکت خاموش کرد، اما نه توی پاکتِ سیگار، توی پاکت جواب آزمایشش.
دسته‌گلی که خدمتکار براش آورده بود رو توی گلدونِ شیشه‌ای گذاشت و گلبرگ‌های ظریفش رو لمس کرد.

همه‌چیز مرتب بود. می‌تونست تاریخ عملش رو با پزشک‌ها هماهنگ کنه و الان تنها مراقبت لازم مربوط به برنامه‌ی غذایی‌اش میشد. قدم‌هاش رو به سمت تخت برد. کنار چانیول که همچنان خواب بود دراز کشید و انگشت اشاره‌اش رو به سمت پیشونی‌ش برد. اخمی که میون ابروهاش بود رو باز کرد و لبخند کمرنگی زد: چرا توی خواب اخم کردی یول؟

پسر هیچ حرکتی نکرد. آهِ آرومی کشید: بیدار نمیشی چشماتو ببینم؟

خواب چانیول به‌نظر عمیق بود، باید هم همینطور می‌بود. شب قبل مقدار زیادی الکل نوشیده بود و حتی برای خوردن قرص صبحگاهی‌اش بیدار نشده بود. بکهیون با ناامیدی دوباره از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. در رو آهسته بست و خودش رو به اتاق کناری رسوند. جیا مشغول عوض کردن پوشک دیزی بود. سرش رو به چهارچوب در تکیه داد و به صورت خوشحال دختربچه خیره شد.

-اومدی.
جیا گفت.

بکهیون سرش رو تکون داد و به سمت تختِ دیزی رفت. دختر با دیدنش دست‌هاش رو برای بغل شدن بالا گرفت و بکهیون با اشتیاق بچه رو توی بغلش کشید.

-گفتم برام گلِ دیزی بیارن...
خیره به چشم‌هاش گفت و بوسه‌ای به لپش زد.
جیا پستونکِ شسته و تمیزِ دیزی رو توی دهنش برد و دختر با خوشحالی مشغول مک زدنش شد.

-خوبه دیگه انگشتاتو نمی‌خوری.
جیا به جمله‌ی بکهیون خندید و به صورتش نگاه کرد. لبخند میزد اما چرا ته صورتش غم داشت؟
-همه‌چی خوبه بکهیون؟

-ممنونم جیا.

-مدت‌هاست باهام حرف نزدی.

-چیز خاصی برای گفتن نیست. من دیزی رو می‌برم تو برو یه چیزی بخور.

دختر دیگه اصرار نکرد. تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. بکهیون پتوی کوچک و نازک دیزی رو از توی تختش برداشت و به اتاق کناری که متعلق به خودش و چانیول بود، برد. با تخت خالی و پتوی مرتب مواجه شد. حتما چانیول بیدار شده بود.
همراه دیزی توی بغلش، روی کاناپه‌ی چسبیده به دیوار اتاق منتظر نشست و به میز رو به روش خیره شد. داشت می‌مُرد که چیپس بخوره اما احتمالا نمی‌تونست.
نگاه دیزی هم ناخودآگاه به اون سمت رفت و بکهیون با نیشخند کنار گوشش گفت: من و تو نمی‌تونیم از این چیپسا بخوریم دیزی. بدشانسیم، نه؟

Paralian.Where stories live. Discover now