پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱

980 358 225
                                    

پنجره‌ی نوزدهم.

بهبود یافتن زمان می‌بره. یک مرحله‌ای از درمان شدن وجود داره که توی اون نقطه خشکت می‌زنه، از خودت می‌پرسی که چرا تمامِ این راه رو اومدی، اصلا برای چه چیزی اومدی.
درست توی اون نقطه هست که دلیل برای ادامه دادن می‌خوای. اگر دلیلت رو پیدا کنی، نود درصدِ راه رو رفتی.

حالا تهیونگ معتقد بود که نود درصدِ راه رو رفته. اینکه جونگکوک بخواد دلیلِ ادامه یا حتی بهبودش باشه براش ترسناک بود اما با تمامِ وجود به همه‌چیز اطمینان داشت. انگار زندگی‌اش دیگه اونقدر هم تاریک و پیچیده نبود.
پتو رو بیشتر روی پسری که خواب بود کشید و بوسه‌ای روی موهای قرمز رنگش کاشت.
کنارِ گوشش گفت:" امروز استثنائا شیفتم صبحه. زود برمی‌گردم. تو هروقت بیدار شدی برو به کارت برس که بابات دیگه گیر نده."

جونگکوک توی خواب و بیداری زمزمه کرد:" هومم دوستت دارم."

تهیونگ با لبخند موهاش رو به‌هم ریخت و بعد از پوشیدنِ کفش‌ها و کاپشنش از خونه بیرون رفت.
برفِ سئول فعلا بند اومده بود و فقط سوزِ شدیدِ هوا پوست رو می سوزوند. مجبور بود سریع‌تر راه بره تا گرم بشه.

مسیرِ پونزده دقیقه‌ای رو توی پنج دقیقه رسید و با حوصلگی آه کشید.
از تهِ دلش می‌خواست تعطیلات تموم نشه و پیشِ جونگکوک بمونه.
واردِ مارکتِ شبانه‌روزی شد و توقع داشت صاحبکارش رو ببینه اما پسرِ جوانی اونجا ایستاده بود.
با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت:" عام..."

زمانی که پسر سرش رو برگردوند و تهیونگ چهره‌اش رو دید حرفش رو خورد. گونه‌هاش فورا رنگ گرفت و سرش رو پایین انداخت.

هوسوک، پسری که توی دورانِ دانشجویی بیخیالش نمی‌شد اونجا ایستاده بود.
اما مشکل به این ختم نمی‌شد. توی آخرین دیدارشون ازش شماره‌اش رو خواسته بود و تهیونگ درکمالِ سردی و بداخلاقی ردش کرده بود.
-" تهیونگ...چقدر تغییر کردی پسر."

با تعجب سرش رو بالا گرفت:" واقعا؟"
شاید بهترین راه ادامه‌ی همین مکالمه بود. لزومی نداشت که یک مکالمه‌ی عادی رو با سلام شروع و با خداحافظی تموم کنند.

-" آره. قبلا محو بودی کلا. الان حداقل صورتت رو میشه دید!" به شوخی گفت و تهیونگ هم تلاش کرد تا لبخند بزنه.

-" خب تو اینجا چی‌کار می کنی؟"

هوسوک چشمهاش گرد شد:" واسه مامان بزرگمه دیگه! از من هیچی نگفته؟ اوه اون زن..."

-" چ-چرا! همه‌اش از نوه‌اشون می‌گفتن اما فکر نمی‌کردم تو باشی..."

پسر لبخندِ پررنگی زد:" بله منم! یه مدت درگیر بودم اما الان دیگه برگشتم. می‌تونم کمکت کنم. امروز شیفتِ صبحی پس."

-" آره، بهتره بری. شب میای؟"

-" یــــــــــس!"

تهیونگ سری تکون داد و پشتِ پیشخوان رفت. ساعتِ شروعِ شیفتش رو روی برگه نوشت و به حرفِ چند لحظه پیشِ هوسوک فکر کرد.
واقعا تغییر کرده بود؟ عشق انقدر آدم‌ها رو عوض می‌کرد؟
به یادِ جونگکوک ناخودآگاه لبخند زد و برخلافِ همیشه با انگیزه‌ی بیشتری مشغولِ کارش شد.

Paralian.Where stories live. Discover now