دیوارِ نهم. ۱۵

1.3K 472 317
                                    

دیوارِ نهم.

پافشاری های بکهیون طبقِ نقشه‌اش تموم شده بود و حالا بعد از گفتنِ جملاتِ:" با هرکی بگی ازدواج می‌کنم بابا، فقط سنش زیاد نباشه و تا فارغ‌التحصیلی بهم مهلت بده." به اتاقش برگشته بود.

جیا وسایلش رو به سئونگ هو رسونده بود و پنجِ صبح به سمتِ موکوپو حرکت می‌کردند.
به ساعتش نگاهی انداخت، چهار و چهل و پنج دقیقه.

دهنش از استرس خشک شده بود.
بطری‌های آب معدنی رو توی کوله‌اش چپوند و تصمیم گرفت که شلوار جینِ تنگش رو با  شلوارِ راحت تر عوض کنه.

توی آیینه به سر و وضعش نگاهی انداخت و ماسکِ مشکی ای که سوهو براش تهیه کرده بود رو به صورتش زد.
تقه ای به درِ اتاق خورد و با اشاره‌ی جیا، قدم هاش رو آهسته از پله‌ها پایین برد.
درِ خروجی از نیم ساعتِ قبل باز شده بود تا صداش کسی رو بیدار نکنه و بکهیون تمامِ این کمک‌ها رو مدیونِ اون دختر بود.

با لبخندِ تلخی که زیرِ ماسک مخفی شده بود، برای جیا دست تکون داد و بعد از پوشیدنِ دمپایی‌ها از عمارت خارج شد.

چراغ‌های حیاط خاموش بود تا در بدترین شرایط هم کسی متوجهش نشه و بعد از رسیدن به خیابون و دیدنِ ماشینِ سئونگ هو، با ترس به سمتش دوید.
درِ ماشین رو باز کرد و تقریبا به سمتِ صندلی هجوم برد.

پسرِ کنارش هم بیشتر از اون هیجان زده بود.
-" بریم سئونگ..." با نفس نفس گفت و با بیشترین سرعتِ ممکن به سمتِ جاده حرکت کردند.

با دور شدن از عمارتِ جهنمیِ باباش، پنجره رو پایین داد و هوای صبحگاهی چشمهاش رو نوازش کرد.
رهایی همچین حسی داشت؟
آزاد بودن و فرار از همه‌چیز اگر چنین حسی داشت، بکهیون ترجیح میداد همیشه توی فرار باشه.

-" ماسکتو بده پایین، به جاده رسیدیم و کسی نیست." سئونگ هو بعد از چند دقیقه گفت.
بکهیون ماسکش رو روی داشبرد گذاشت و نفسِ عمیقی کشید.

-" آزاد شدیم، حسِ رهایی دارم..."

-" من هنوزم دلم شور میزنه..."

-" نه دیگه همه چی تموم شد." بکهیون با اطمینانِ مسخره ای گفت و سعی کرد حواسش رو به منظره‌ی رو به روش بده.

-" موبایل که نیاوردی؟"

-" نه."

سئونگ هو سرش رو تکون داد و به لوکیشن نگاه کرد.
رانندگیِ طولانی‌ای رو در پیش داشتند.

نگاهش رو به چشمهای خوابالودِ بکهیون داد:" بخواب، به یه شهرِ بین راهی رسیدیم بیدارت میکنم تا تو بشینی."

بک هومی گفت و چشمهاش رو روی هم گذاشت:" حرف بزن سئونگ، بگو همه چی درست میشه.
-" همه چی درست میشه، از اینجا میریم و توی یه شهرِ آروم زندگی می‌کنیم، تو معلم فلسفه میشی و منم یه وکیلِ ناموفق که آخر مجبور میشم بشینم تو خونه و تو خرجِ زندگیمونو دربیاری، بابات پیدامون نمی کنه، اصلا شناسنامه‌تو پاره میکنیم میندازیم دور."

Paralian.Where stories live. Discover now