دیوارِ نهم.
پافشاری های بکهیون طبقِ نقشهاش تموم شده بود و حالا بعد از گفتنِ جملاتِ:" با هرکی بگی ازدواج میکنم بابا، فقط سنش زیاد نباشه و تا فارغالتحصیلی بهم مهلت بده." به اتاقش برگشته بود.
جیا وسایلش رو به سئونگ هو رسونده بود و پنجِ صبح به سمتِ موکوپو حرکت میکردند.
به ساعتش نگاهی انداخت، چهار و چهل و پنج دقیقه.دهنش از استرس خشک شده بود.
بطریهای آب معدنی رو توی کولهاش چپوند و تصمیم گرفت که شلوار جینِ تنگش رو با شلوارِ راحت تر عوض کنه.توی آیینه به سر و وضعش نگاهی انداخت و ماسکِ مشکی ای که سوهو براش تهیه کرده بود رو به صورتش زد.
تقه ای به درِ اتاق خورد و با اشارهی جیا، قدم هاش رو آهسته از پلهها پایین برد.
درِ خروجی از نیم ساعتِ قبل باز شده بود تا صداش کسی رو بیدار نکنه و بکهیون تمامِ این کمکها رو مدیونِ اون دختر بود.با لبخندِ تلخی که زیرِ ماسک مخفی شده بود، برای جیا دست تکون داد و بعد از پوشیدنِ دمپاییها از عمارت خارج شد.
چراغهای حیاط خاموش بود تا در بدترین شرایط هم کسی متوجهش نشه و بعد از رسیدن به خیابون و دیدنِ ماشینِ سئونگ هو، با ترس به سمتش دوید.
درِ ماشین رو باز کرد و تقریبا به سمتِ صندلی هجوم برد.پسرِ کنارش هم بیشتر از اون هیجان زده بود.
-" بریم سئونگ..." با نفس نفس گفت و با بیشترین سرعتِ ممکن به سمتِ جاده حرکت کردند.با دور شدن از عمارتِ جهنمیِ باباش، پنجره رو پایین داد و هوای صبحگاهی چشمهاش رو نوازش کرد.
رهایی همچین حسی داشت؟
آزاد بودن و فرار از همهچیز اگر چنین حسی داشت، بکهیون ترجیح میداد همیشه توی فرار باشه.-" ماسکتو بده پایین، به جاده رسیدیم و کسی نیست." سئونگ هو بعد از چند دقیقه گفت.
بکهیون ماسکش رو روی داشبرد گذاشت و نفسِ عمیقی کشید.-" آزاد شدیم، حسِ رهایی دارم..."
-" من هنوزم دلم شور میزنه..."
-" نه دیگه همه چی تموم شد." بکهیون با اطمینانِ مسخره ای گفت و سعی کرد حواسش رو به منظرهی رو به روش بده.
-" موبایل که نیاوردی؟"
-" نه."
سئونگ هو سرش رو تکون داد و به لوکیشن نگاه کرد.
رانندگیِ طولانیای رو در پیش داشتند.نگاهش رو به چشمهای خوابالودِ بکهیون داد:" بخواب، به یه شهرِ بین راهی رسیدیم بیدارت میکنم تا تو بشینی."
بک هومی گفت و چشمهاش رو روی هم گذاشت:" حرف بزن سئونگ، بگو همه چی درست میشه.
-" همه چی درست میشه، از اینجا میریم و توی یه شهرِ آروم زندگی میکنیم، تو معلم فلسفه میشی و منم یه وکیلِ ناموفق که آخر مجبور میشم بشینم تو خونه و تو خرجِ زندگیمونو دربیاری، بابات پیدامون نمی کنه، اصلا شناسنامهتو پاره میکنیم میندازیم دور."
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...