دیوارِ بیست و چهارم.۴۷

897 347 167
                                    

ووت‌های پارت قبل فراموش نشه.

دیوارِ بیست و چهارم.

گم‌شده بود. مسیرِ خونه رو پیدا نمی‌کرد و هربار که صداش می‌زد فقط انعکاسِ صدای خودش رو می‌شنید. روی برگ‌های تیره‌ی درخت‌ها شبنم نشسته بود اما زمانی که یک قطره روی دستش چکید، متوجهِ قرمزی‌اش شد. سرش رو بالا گرفت و حالا صورتش پر از اون شبنم‌های قرمز رنگ بود. انگار که معنای هیچ کلمه‌ی رو به یاد نداشت. مثل نوزادی که تازه متولد شده دنبالِ کلمه‌ای می‌گشت که خواسته‌اش رو بگه، اما فقط یک اسم رو به‌خاطر داشت. دوباره صداش زد و مسیر رو بیشتر گم کرد. درخت‌ها به‌هم نزدیک‌تر شدند و دیگه نمی‌تونست انتهای اون جاده رو ببینه. دهانش رو باز کرد تا فریاد بزنه اما سکوت مثل یک فرکانس صداییِ آزاردهنده گوشش رو پر کرد و با زانو روی زمینِ خیس از شبنمِ قرمز افتاد. گوش‌هاش رو گرفت و موفق شد که فریاد بزنه. چرا هیچ‌کس صداش رو نمی‌شنید؟
زمانی که حس کرد آروم گرفته سرش رو بالا برد و صورتِ مهربونش رو دید. لبخندِ پر از دردی زد و روی زانوهای زخمی‌اش بلند شد و به سمتش دوید اما اون مثلِ یک روحِ سرگردان عقب و عقب‌تر می‌رفت.
-صبرکن! صبرکن تهیونگ!

به قدری عقب رفت که جونگکوک از رسیدن بهش ناامید شد. به یاد آورد که اسمِ اون شبنم‌های قرمز رنگ، خونه و حالا تمام بدنش خون‌آلود بود. خون توی باورِ مادرِ مسیحی‌اش کثیف بود، گناهِ بزرگی که نمی‌تونست پاک بشه. جونگکوک دیگه نمی‌تونست خودش رو پاک کنه.

گیجگاهش تیری کشید و نور به پلک‌های حساسش برخورد کرد. لای چشم‌هاش رو باز کرد و جز سفیدی هیچ‌چیز ندید. سرش رو به سمتِ دیگه‌ای برگردوند. لب‌هاش از هم باز نمی‌شد و انگار که به‌هم دوخته شده بود.
دست راستش رو بالا برد و جلوی صورتش گرفت. بدنش رو حس نمی‌کرد اما انگشت‌هاش رو به پیشونی‌اش کشید و عرقِ سردش رو پاک کرد. تکونی توی تخت خورد و ناله‌ای از میونِ لبهاش خارج شد. چشم‌هاش رو دوباره روی هم گذاشت و زمانی که خیسی‌ای رو روی دستش حس کرد بازشون کرد و پرستاری رو بالای سرش دید.
مرد آنژیوکتش رو عوض کرد و با لبخند گفت: راه سختی رو اومدی.

-مُردم؟

صدایی که ازش خارج شد نامفهوم بود اما پرستار شنید. پنبه رو مرطوب کرد و روی لب‌های خشک‌شده‌ی پسر کشید تا راحت¬تر صحبت کنه.
-نه، زنده‌ای.

-لعنت.

هذیان می‌گفت. زمان و مکان رو گم کرده بود و تصادفش با تهیونگ پس ذهنش پرتاب شده بود.
پرستار که سکوتش رو دید توضیح داد: ایربگ ماشین نجاتتون داده.

جونگکوک نگاهِ نامفهومی بهش انداخت که پرستار ادامه داد: شما و کیم تهیونگ رو... چیزی از تصادف یادته؟

تلاش کرد که به یاد بیاره اما گیجگاهش تیر کشید و حالت تهوع گرفت.

-به خودت فشار نیار. تو آسیب جدی‌ای ندیدی.
قفسه‌ی سینه‌اش بخاطرِ اضطرابی که سرچشمه‌اش رو نمی‌دونست بالا و پایین می‌شد و همین مسئله پرستار رو وادار کرد تا آرامبخشِ ملایمی براش تزریق کنه.

Paralian.Where stories live. Discover now