پنجرهی بیست و یکم.
اضطراب شاید از ابتداییترین و مفیدترین شرطهای بقا برای بشریت بوده و در عین حال مخربترینشون.
در مرحلهی اول زنده نگهت میداره. بهت میفهمونه که نباید خطر رو با آغوش باز بپذیری و به نابودی اجازهی سلطه بدی اما بعدش همهچیز تغییر میکنه.از زمانی که اضطراب توی رگهات تهنشین میشه، تو تفالههای تلخ دردهات رو مثل یک سرباز مغلوب شده توی وجودت نگه میداری و ذره ذره طعم و مزههای دلنشین برات کمرنگ میشن. به تفالهی تلخ عادت میکنی و اضطراب رو میپذیری.
تفالهی تلخ اضطراب توی وجود چانیول تهنشین شده بود. از زمانی که توی رحم مادرش یک جنین بیدفاع بود با گریهها، قرصهای مسکن و آرامبخش اون زن رشد کرده بود و تمام کودکیاش زنی رو پشت پنجره میدید که هیچچیز جز غم براش معنایی نداشت.چانیول از تمام تولدهاش متنفر بود. پدرش اون رو سر زمین میبُرد تا دونفری جشن کوچکی بگیرن و خوشحالش کنه اما تفالههای تهنشین شدهی توی وجودش بهش اجازهی لبخندهای عمیق و از ته دل رو نمیدادند.
پسرک توی بلاتکلیفترین ماه سال به دنیا اومده بود، مارچ. ماه مارچی که گاهی پر از باران و سیل بود و گاهی معطر از شکوفههای تازه. توی زادگاهش، توی خونهای که حالا با بکهیون معناش رو پیدا کرده بود، ماه مارچ همزمان دوبُعد داشت؛ نم باران و عطر شکوفههای صورتی درختها.بیست و ششم مارچ پسر به زندگیِ سراسر اضطرابش پا گذاشته بود. آغوشهایی که خانواده بهش بدهکار بودند باعث شده بود تا زندگی بدون ثباتی رو تجربه کنه اما دخترک توی بغلش داشت به بهتر شدنش کمک میکرد. رواندرمانگرش هم معتقد بود که اون بچه تاثیرات خوبی توی روحیهاش گذاشته و تنها مسئله بکهیون بود که بهنظر داشت دلرحمتر میشد.
گونهی نرم و خوشبوی دختر بیست روزه رو بوسید و پستونکش رو از میون لبهای غنچهشدهاش بیرون کشید. بهترین دکتر اطفال اون شهر رو برای کمبود وزنش پیدا کرده بود تا خیالش راحت بشه همهچیز تحت کنترله. شیرخشکش رو عوض کرده بود تا مواد غذایی بهتری به بدنش برسه و حالا لُپهای دخترش دراومده بودند. اون کوچولو به لطف چانیول همهچیز داشت، بهجز اسم.
دلش راضی نمیشد تا تنهایی اسمش رو انتخاب کنه و ته دلش روشن بود که بکهیون نظرش رو عوض میکنه و توجهش رو به اون بچه نشون میده. معلم بیست و سه ساله، سخت درگیر مبارزه با افسردگی بعد از مرگ مادرش بود و حتی تصحیح برگهها رو هم به سهون سپرده بود. هفتهای چندبار برای چندساعت از خونه میرفت و چانیول هیچ ایدهای نداشت که کجا میره. نمیپرسید چون دراینصورت بکهیون از نگه داشتن بچه در باقی ساعتها شونه خالی میکرد و چانیول نمیخواست این فرصت رو برای نزدیک شدنشون از دست بده.
روح زخمی بکهیون عشق میخواست؛ چانیول این رو بهش میداد و بعد همهچیز بهتر میشد.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...