قسمت پنجاهونهم.
غروبهای روستا دلگیر بود. آدمها همگی به خانههاشون پناه برده بودن، ماهیگیرها قایقهاشون رو از روی آب به خشکی برده بودن و سکوت، بیشتر از صدای گهگاهِ پرندهها حاکم بود.
دانشآموزها احتمالا همگی تا الان از خستگیِ دوچرخهسواری زیر باران، به خواب رفته بودن و کابوس امتحان فرداشون رو میدیدن. نور خانهها، از لای پردههای ضخیمشون معلوم نبود و انگار تمام دنیا، مثل اون روستا، از حرکت ایستاده بود.صدای موج دریا هنگام نزدیکی به ساحل و اون رایحهی شور آشنا، مثل همیشه باقی مانده بود و انگار روز به روز غلیظتر میشد.
چرخهای ماشین روی جادهی خاکی توقف کرد و سه مرد از ماشین پیاده شدن، چمدانها رو در سکوت از صندوق عقب پایین گذاشتن و آخر از همه، زن همراه دختربچهی توی بغلش پیاده شد و بدون هیچ حرفی، وارد هتلِ جمعوجورِ تازه تاسیس شد.
چانمی گفته بود که هیچجایی به جز هتل نمیمونه و دیزی رو هم همراه خودش نگه میداره. زن انقدری توی گفتهاش مصمم بود که فرصت اعتراض رو به کسی نداده بود. میخواست همراه دیزی تنها باشه، با دختربچه به تفریح بره، خوش بگذرونن و اجازه بده زمان کار خودش رو انجام بده.
-صبح بیاین با ما صبحانه بخورین. زیاد تنها نمونین، لطفا.
خطاب به برادرش که برای بردن چمدان کمکش میکرد، گفت.بعد از رفتن چانمی، سه مرد، سوار ماشین شدن تا به مسیرشون ادامه بدن. باران آرامی شروع به باریدن کرد و پرش پلک تهیونگ که از آغاز ورودش به روستا شروع شده بود، بیشتر شد. برای رهاشدن از افکارش، از صندلی عقب دستش رو جلو برد و رادیوی ماشین رو روشن کرد.
خودش رو در تمام اون خیابانها و جادهها درحال راهرفتن میدید، اما نه خودِ شکستهاش رو، تهیونگی رو میدید که هنوز روحش به قتل نرسیده بود و داشت همراه رویاهاش، روی ابرها قدم برمیداشت. شاید دیدنِ اون تهیونگ نشانهی بهبودش بود و قرار بود همین روزها توی همین خیابانها دوباره چشم در چشم بشن و همدیگه رو پیدا کنن. حتی فکر این قضیه و دیدن خوشحالی جونگکوک بعد از بهبود حالش، خوشحالش میکرد.-تو مطمئنی میخوای پیش خانوادهت بمونی تهیونگ؟
بکهیون که پشت فرمون نشسته بود، از داخل آیینه با نگرانی نگاهش کرد و زمانی که مرد سرش رو به نشانه مثبت تکان داد، ماشین رو روبهروی خانه متوقف کرد.-صبح بهمون زنگ بزن.
-زنگ میزنم.
به دوستهاش اطمینان داد و همراه کولهپشتی وسایلش از ماشین پیاده شد. تا ورودش به خانه، بکهیون منتظر ماند و زمانی که در بسته شد، دو مرد به هم خیره شدن.-وقتشه که بریم.
چانیول زمزمه کرد و همسر سابقش با لبخند تلخی گفت:-بریم.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...