پنجره‌ی پنجم. ۱۲

1.2K 492 332
                                    

ووت‌های پارت‌ها فراموشتون نشه~

پنجره‌ی پنجم.

چهارسال بعد*

آخرین گلوله رو شلیک کرد و اسلحه رو روی میز قرار داد.
آستینِ پیرهنش رو به حالتِ اول برگردوند و بطریِ آبِ یخی که براش گذاشته بودن رو سر کشید.

هدفون ها رو از گوشش برداشت و به طرفی پرت کرد.
روی صندلی لم داد و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید.

پیام‌ها مبنی بر این بودند که برنامه‌ی شبانه‌شون برقراره.
چتری‌های قهوه ای‌ش رو  از جلوی چشمش کنار زد و نگاهش رو به مرد داد.

-" امروز چطور بودم؟" با پوزخند پرسید.

-" مثل همیشه، تحسین برانگیز."

-" همینه، این درست همون طوریه که بیون بکهیون هست، تحسین برانگیز."

و بعد صدای خنده اش بلند شد.
سوهو متقابلا لبخند زد و کتش رو براش برد.
بکهیون کتش رو پوشید و به ساعتش نگاه کرد:" تا چند دقیقه دیگه میاد، امروز هم می‌تونستیم یکم مبارزه کنیم اما نمی‌خوام عرق کنم، وقتِ دوش گرفتن ندارم."

-" هرطور مایلید."

همونطور که به سمتِ درِ خروجی می‌رفت با صدای بلند گفت:" ولی آخر هفته میام، میخوام چند ساعتی وقت بگذرونیم، باشگاهم رو هم کنسل کن"

سوهو در رو با فشردن دکمه امنیتی باز کرد و بکهیون بعد از برداشتنِ سوییچِ ماشینش، برای اون مرد بوسِ هوایی فرستاد و با خنده از ساختمون خارج شد.

سوهو رو به عنوانِ بادیگاردِ شخصیِ خودش انتخاب کرده بود، هرچند نمی‌ذاشت دائما کنارش باشه و برنامه‌های مخفیانه‌ی خودشون رو داشتند.

نگاهی به اطراف انداخت.
طبقِ برنامه، اون جلوی در ایستاده بود.
پیرهن و شلوارِ مشکی‌ش نشون می‌داد که خودشه!

نیشخندی زد و از پله ها پایین رفت و قبل از اینکه پسر مهلت کنه سرش رو برگردونه، مچِ دستش رو گرفت و به عقب خم کرد.
-" آخــــــــــــــــــخ لعنت بهت ! چیکار می‌کنی؟" با ناله فریاد زد و بکهیون دستش رو ول کرد.

صورتِ اخمالودش رو نادیده گرفت و با خنده سوارِ بنزِ آخرین مدلِ آلبالویی رنگش شد.
با اَبرو به صندلیِ کنارش اشاره کرد:" نمی‌شینی آقا؟"

پسر هوفی کشید و سوار شد:" سری بعد دستمو میشکونی."

بعد به بکهیون خیره شد و ادامه داد:" حیف که خوشگلی وگرنه دیگه به دیدنت نمیومدم."

-" خوشگلم نه؟" بکهیون با مظلومیتِ اغراق گونه ای پرسید و پسر ناگهانی لبهاش رو توی دهنش کشید.

خودش رو جلوتر کشید، به موهاش چنگ زد و بوسه‌شون رو عمیق‌تر کرد.
دوست پسرش بعد از دوسال، هنوز بیش از اندازه عاشقش بود و بک این رو از تک تکِ حرکاتش می‌فهمید.

Paralian.Where stories live. Discover now