دیوار بیست و هفتم.۵۰

863 337 114
                                    

دیوارِ بیست و هفتم.

مرد عاشق برای ملاقاتی که نمی‌دونست آخرین باره یا نه بیش از اندازه بی‌قرار بود. کشنده‌ترین احساسی که توی وجودش بود شرم بود. جی‌وون خودش رو کم و ناکافی می‌دید. اون اندازه‌ی بکهیون و همسرِ قانونی و واقعی‌اش تحصیلات نداشت، از اعتبار بالای اجتماعی برخوردار نبود و حتی پاسپورت معتبری نداشت تا برای ویزا اقدام کنه و همراه بکهیون به دانمارک بره. خودش می‌دونست که پسر واقعیِ اون رئیس جمهورِ عوضیه اما هرگز از لحاظ درونی همچین احساسی نداشت که بکهیون جاش رو گرفته. جی‌وون از دیدگاه خودش به قدری پوچ و توخالی بود که حتی لیاقت خداحافظی بکهیون رو نداشت اما اون داشت به ملاقاتش میومد.
تی‌شرت مشکی اورسایزش رو توی تنش مرتب کرد و به بکهیونی که با قدم‌های بلند به سمتش میومد خیره شد. زمانی که پسر خودش رو توی بغلش پرت کرد دست‌های جی‌وون توی هوا موند. جنونِ شدید لمس کردنش رو نمی‌تونست تسکین بده اما حالا که بکهیون این مدلی بغلش کرده بود، بهت زده شد. آب دهنش رو قورت داد و بوسه‌ای روی موهای قهوه‌ای و خوشبوش کاشت. هنوز داخل کلبه نرفته بودند. عطر قطرات بارونِ نشسته روی درخت‌ها، توی ریه‌هاشون می‌پیچید و سرحالشون می‌کرد. بکهیون سرش رو بالا گرفت و بهش خیره شد. لبخند روشنی زد و روی انگشت‌های پاش بلند شد تا راحت‌تر بغلش کنه.
دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با صدای غمگینی که با لبخندش تناقض داشت گفت: هیونگ...من یه دختر کوچولو توی خونه دارم که اگه زیادی بمونم اینجا بی‌قراری می‌کنه. فقط اومدم خداحافظی کنم باهات...میرم دانمارک اما زود برمی‌گردم. وقتی برگشتم دیزی رو نشونت میدم. کلی حرف باهات دارم. الان نمی‌تونم پیشت بمونم اما...

جی‌وون دوباره بکهیون رو توی بغلش کشید تا عطش بوسیدن لب‌هاش رو خاموش کنه. چه خداحافظیِ تلخی توی تقدیرش بود، بدونِ بوسه.

-خوب شو. درباره‌ی عملت شنیدم. خوب می‌شی، فهمیدی؟ مجبورت نمی‌کنم بهم زنگ بزنی من خودم خبرها بهم می‌رسه اما دارم بهت میگم که خوب بشی. خواهش نیست، چیزیه که هیونگت گفته و باید اجراش کنی.

بکهیون بخاطر حرف آخرش خنده‌ی تلخی کرد و سرش رو تکون داد. دوباره از بغل جی‌وون در اومد و آستین‌های بلیز سفیدش رو پایین کشید.
انگشت کوچکش رو جلوی صورت جی‌وون گرفت: بیا قول بدم.

جی‌وون بوسه‌ی ناگهانی‌ای به انگشتش زد که لبخند بکهیون رو محو کرد. صداش رو صاف کرد و با خونسردی گفت: همینکه بگی کافیه. برو دیرت نشه.

-خداحافظی‌مون کوتاهه چون خداحافظی نیست.

بکهیون گفت و اشاره‌ای به پشت سرش کرد: تاکسی توی جاده منتظرمه.

-منتظر می‌مونم تا برگردی.

پسر کوچک‌تر لبخند پررنگی زد و همونطور که خاطرات به سرش هجوم میاوردند عقب عقب رفت، تا زمانی که از نگاهِ عاشق جی‌وون محو شد.

Paralian.Where stories live. Discover now