گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸

482 167 179
                                    

گلوله‌ی بیست‌وششم.

هوای برفی سئول، دختربچه رو پشت پنجره‌ی بزرگ پنت‌هاوس بابایی‌اش متوقف کرده بود و با چشم‌های هیجان‌زده، به هیاهوی مردمِ پرعجله خیره بود. باب‌اسفنجیِ توی بغلش رو محکم‌تر به سینه‌اش فشرد و لبخندش پررنگ‌تر شد. عجله‌ی مردم بیرون، براش عجیب بود چون در خانه‌ی خودشون همه‌چیز آرام بود و حتی بکهیونی که مدام درگیر دانشگاهش بود، حالا به گفته‌ی خودش قرار بود تعطیلات رو کنار "خانواده‌"اش بگذرونه.

ماه‌های قبلی، بهترین روزهای کل زندگی دی‌زی بودن. به لطف بابایی‌اش، معمولا به دی‌زی توی همه‌ی روزها خوش می‌گذشت اما ماه‌های اخیر رو بیشتر دوست داشت چون به‌نظر به بابایی عزیزش هم خوش می‌گذشت. مهم‌تر از هرچیزی، بکهیون هم کنارشون بود و دیگه مجبور نبودن دونفری با چانیول، جای بکهیون رو خالی کنن و غصه بخورن که چرا کنارشون نیست.

آخر هفته‌ها معمولا یوبین و چانمی به خانه‌اشون میومدن و چندنفری کنار هم وقت می‌گذروندن. گاهی هم دسته جمعی بیرون می‌رفتن و دی‌زی عاشق شب‌هایی بود که شهربازی مقصد نهایی‌اشون می‌شد.

دوشنبه یکی دیگه از روزهای موردعلاقه‌اش بود چون شب رو می‌تونست بین بابایی و هیونی‌اش بخوابه و زمانی که جفت‌شون براش قصه می‌گفتن، دی‌زی تلاش می‌کرد خوابش نبره تا بیشتر بشنوه اما نوازش‌های بابایی‌اش توی موهاش واقعا خواب‌آور بود.

بخش جذابِ دیگه‌ی روزهاش، کلاس زبان انگلیسی‌اش بود که بکهیون به جای مدرسه‌ی پیش‌دبستانی، ثبت‌نامش کرده بود و دی‌زی اونجا با یک زن خیلی خوشگل و خوش‌صدا که اسمش "سلینا" بود، آشنا شده بود.

البته که تمام آشنایی‌اش از طریق آهنگ‌ها و موزیک‌ویدیوها بود اما دی‌زی واقعا دوستش داشت و بهش احساس نزدیکی می‌کرد. گاهی چندین بار پشت سر هم آهنگ‌‌هاش رو گوش می‌کرد و براش مهم نبود که برنامه‌ی باب‌اسفنجی تمام بشه.

بکهیون بزرگ‌ترین مشوقش بود. برای هدیه‌ی کریسمسش، برای دی‌زی آیپد خریده بود تا دختربچه راحت بتونه از برنامه‌های یادگیری انگلیسی استفاده کنه و به آهنگ‌های سلینا گوش بده.

هرچند آیپد تنها هدیه‌اش نبود. کل جشن کریسمس هدیه‌ی دی‌زی محسوب می‌شد چون باباهاش تصمیم نداشتن که جشنی بگیرن. زمانی که دی‌زی پاپیچ شده بود و دلیلش رو پرسیده بود، چانیول گفته بود که جفت‌شون خاطره‌ی خوبی از بازه‌ی کریسمس تا سال نو ندارن اما دی‌زی نمی‌تونست بپذیره.

با چانمی، برای خریدن وسایل تزئینی و درخت کریسمس رفته بود و بعد زمانی که باباهاش خونه نبودن، دونفری تزئینات‌شون رو انجام دادن. باباش نمی‌تونست اون درخت رو از پنجره به بیرون پرتاب کنه، -اگر می‌تونست شاید می‌کرد،- و این باعث می‌شد که دی‌زی یک نفس راحت بکشه چون درنهایت باباهاش راضی به جشن‌گرفتن شده بودن.

Paralian.Where stories live. Discover now