گلولهی هفدهم.
-زودتر از من میخوابی، زودتر از من بیدار میشی. بدون من میای اینجا و بیرون رو نگاه میکنی. حتی یه پتو هم با خودت نمیاری که سردت نشه. باید کم کم باور کنم که عملا از من فرار میکنی، نه؟ الان هم لابد میخوای خودتو از بالکن پرت کنی پایین که صدای من خفه شه.
-نگران نباش. حتی اگه خودم رو هم بکشم تو منو از زیر خاک درمیاری و به شکستن قلبم ادامه میدی.
بکهیون این رو در دلخورترین حالت ممکن گفت، اما مانع نشد تا پسری که پشت سرش ایستاده بود بغلش نکنه. آرنجهاش رو به نردهی تراس تکیه داد و زمانی که دستهای چانیول دور شکمش حلقه شدن، گرمای آغوشش توی سرمای دم صبح بهش آرامش داد. منظرهی مقابلش، یادآور منظرهی پنجرهی اتاقش توی عمارت بیون بود، اما سبزتر، با درختهای بیشتر. میدونست که اگر بخواد مستقیم بره و فرار کنه، وسط جنگل گم میشه و دست هیچکس بهش نمیرسه، نه چانیول، نه بیون، نه هیچکس دیگه. اما نمیخواست از چانیول فرار کنه، چانیول گاهی وقتها باعث دردش میشد، اما درنهایت تلاش میکرد که خوبش کنه، نه؟ میخواست بهش اعتماد کنه که حالش رو خوب میکنه.
میدونست اگه از اتاق بیرون بره، لیوان شکستهی دیشب هنوز وسط آشپزخانهست و غذای روی میز حتی برای گرمشدنِ دوباره هم از دهان افتاده، اما تمیزش میکردن، دوباره غذا میپختن و شیشه خردهها رو جمع میکردن تا زخمی نشن، بهتر میشدن.
-دیشب اگه بغلت نمیکردم و نمیآوردمت توی اتاقمون، میخواستی همونجا تنهایی بخوابی؟
-درهرصورت اتاق من همونجاست...
با دلخوریای که هنوز رهاش نکرده بود گفت و چانیول که حرصش گرفته بود، با ملایمت کمرش رو چرخوند و روبهروی خودش قرارش داد. به چشمهای غمگینی که مدام نگاهشون رو میدزدیدن، خیره شد و پرسید:-هنوزم دوستم داری؟
-خل شدی؟
-حتی اگه خیلی ناراحتت کنم هم به دوست داشتنم ادامه میدی؟
-نکن خب...
-جواب سوالمو بده.
بکهیون شانههاش رو بالا داد و سرش رو به قفسهی سینهی چانیول تکیه داد و زمزمه کرد:
-اگه یه روز خیلی ناراحتم کنی که دیگه نتونم تحمل کنم، احتمالا خودمو از یه جا پرت میکنم پایین چون مثل احمقها بازم به دوستداشتنت ادامه میدم...-من میگیرمت.
چانیول با خندهای از روی شوخی گفت و بکهیون که لحنش به طرز ترسناکی جدی بود، زمزمه کرد:-گرفتنِ آدما بعد از سقوط فایده نداره.
بخاری که از فنجانِ گلدار چای بلند میشد، تنها منبعی بود که میتونست دست یخکردهاش رو گرم کنه پس فقط انگشتهاش رو روی لیوان گرفت و با کلافگی دستهاش رو به هم مالید. اضطرابش دوباره به بالاترین حد ممکن رسیده بود و قرصهاش توی جیب جینهو، داخل ماشین بودن و نه میخواست بهش زنگ بزنه و نه میتونست تا دوباره به سمت ماشین بره و برگرده. زمانی که حس کرد نشستن روی اون مبل رو نمیتونه تحمل کنه، از سرجاش بلند شد و شروع به قدمزدن کرد. بعد از چندمین قدمش، سرگیجه هم به باقی آشفتگیهاش اضافه شد. ساعتش رو چک کرد و وقتی که صدایی از جایی نشنید، خواست پلهها رو سرخود بالا بره.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...