گلوله‌ی هفتم.۱۲

655 262 254
                                    

گلوله‌ی هفتم.

انگشت‌های بکهیون یقه‌ی پیرهنش رو گرفته بود؟
بکهیون در گذشته هم زیاد این کار رو می‌کرد. یقه‌ی پیرهنش رو می‌گرفت، اون رو جلو می‌کشید و گاهی لب‌هاش، گاهی چونه و گاهی گونه‌اش رو می‌بوسید و بعد اعتراض می‌کرد که چرا باید برای بوسیدن پیشونی‌اش روی انگشت‌های پاش بلند بشه. اما حالا که چانیول بی‌جون و بی‌دفاع روی تخت افتاده بود، بکهیون می‌تونست پیشونی‌اش رو ببوسه اما از نگاهش هرچیز می‌بارید، جز عشق.

-معطلم نکن!

صدای بلندش که توی گوشش پیچید، باعث شد که چانیول چشم‌هاش رو روی هم فشار بده. قرص‌ها گیجش کرده بودن، حتی نمی‌دونست بکهیون چه توضیحی می‌خواد.

-جیا جاسوسه؟

کارش راحت‌تر شد. اما نباید چیزی می‌گفت. اون تلاش کرده بود که چیزی نگه. انرژی‌اش به حدی پایین بود که سنگینی بدنش به سمت تخت متمایل شد و یقه‌ی پیرهنش از میون انگشت‌های بکهیون سرخورد.

-تا نگم، اینجا می‌مونی؟
با پوزخند پرسید و زمانی که اخم گیج بکهیون رو دید، ادامه داد:
-پس نمی‌گم که بمونی.

جین‌هو دست به سینه و مضطرب کنار در ایستاده بود. نمی‌خواست دخالت کنه و چیزی بگه اما اگر چانیول توی حال خودش نبود باید متوقفش می‌کرد تا بیش از این پرت و پلا نگه.

-الان فکر نکنم موقعیت مناسبی باشه. قرص‌هاش رو عوض کرده بنابراین...

بکهیون سرش رو تکون داد و بدون نگاه کردن به جین‌هو، خیره به مرد خوابیده روی تخت صداش رو بالاتر برد:
-فقط بگو جیا جاسوسه یا نه؟

-هست...

زمزمه‌ی آهسته‌ی چانیول باعث شد مجبور شه سرش رو جلوتر ببره. مرد دستی به صورت خودش کشید و همونطور که چشم‌هاش رو ماساژ می‌داد با گیجی ادامه داد:

-منم از اول نمی‌دونستم...مامان قبل از جدایی‌مون بهم گفت...همه‌چی زندگیمون رو گزارش می‌داده. اگه اون خبرچینی نمی‌کرد شاید هیچوقت از دست نمی‌دادمت.

بکهیون پوزخندی زد و بلند شد. پایین کتش رو مرتب کرد و همونطور که به سمت در می‌رفت گفت:
-خبرچینی اون تاریخچه‌ی طولانی‌ای داره پس اگر دهنش رو می‌بست، شاید هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کردیم.

در کنارِ جین‌هو بسته شد. چانیول هم پلک‌هایی که به سختی نیمه‌باز نگه داشته بود رو دوباره بست،
اون رفته بود.

بکهیون می‌دونست جای دی‌زی پیش جی‌وون امنه پس نگرانی‌ای نداشت. سوار آسانسور شد و زمانی که در باز شد، سئونگ‌هو رو دید.

-تو..

-سوار شو.

بکهیون با دلهره و اخمی که هنوز روی پیشونی‌اش بود، سوار شد و کلید شماره‌ی یک رو لمس کرد.

Paralian.Where stories live. Discover now