part 64

1.2K 225 50
                                    

Yugyum pov
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم و بم بم حرکت کردم. وارد اتاق شدم . بم بم بدون توجه به من همچنان به کارش میرسید. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.

یوگ: ازم دلخوری؟
بم:دلیلی برای دلخوری هست؟
یوگ:کوک ازم قول گرفته بود. نمیتونستم بگم بهت.
بم:فکر میکنی این الان ناراحتم کرده؟
به زور از جلو خودمو تو بغلش جا دادم.

یوگ: پس چی مرد جذاب منو ناراحت کرده؟مشکل چیه بم بمی؟بهم بگو.
بم: مشکل من این نیست که تو میدونستی بهم نگفتی. مشکلم این نیست که تمام مدت از این بی خبر بودم. مشکلم اینه که یعنی انقدر غیر قابل اعتماد بودم؟یعنی انقدر برای کوک غریبه بودم که بهم هیچی نگفت؟ یعنی کوک بهم اعتماد نداشت؟من رو دوست خودش نمیدونست؟ من فقط از این ناراحتم که کوک به من اعتماد نداشت. که کوک من رو جزوی از خودتون نمیدونست.

یوگ: یاااا بم بما داری تند میری. به ما دوتا هم اگر میتونست نمیگفت. میگفت دونستن این موضوع باعث میشه شما ها تو تاریکی من غرق شید. اینکه به ما گفت به اجبار بود. من و ایون مجبورش کردیم. ولی به تو گفت نگیم چون همین که مارو به خطر انداخته افتضاحه .نمیخواست کسی جونش به خطر بی افته. البته یه دلیل دیگه هم داشت.

بم:چه دلیلی؟
یوگ: میدونستیم اگر بهت بگیم سریع قاطی میکنی و اتفاق خوبی نمیفته.
بم:واضح حرف بزن.
یوگ: قول میدی عصبانی نشی؟
بم:یوگیوم.
با شنیدن صدای جدیش نفس عمیقی کشیدم. مثل اینکه قراره تک تک راز های کوک بر ملا شه. فقط امیدوارم رازهایی که به ما هم نگفته معلوم شه.

یوگ: خب چیزه.... امممم... اونروز بود....ما چیز کردیم...
بم: درست توضیح بده بیب.
یوگ: خب اونروز من و ایون رفتیم پیش کوک یهو در رو نزده باز کردیم. بعد چیز دیدیم. چیزه اهههه
بم:چی دیدید؟
یوگ: نمیدونم چرا ولی انگار کوک...کوک میخواست ...میخواست
بم:میخواست چی؟
یوگ:میخواست خودشو بکشه.
یهو از جاش بلند شد و بلند داد زد:چیییی؟ میکشمش. خودم اون احمق رو میکشم . اون ...اون چطور جرعت کرد.
یوگی:اروم باش بم بم.

وقتی دیدم توجه نمیکنه بلند داد زدم.
یوگ:بم بم.
نگاهی بهم انداخت نفساش تند شده بود.
یوگ:اروم باش. اونطور که فکر میکردیم نبود. یعنی بود ولی نبود.
با ناله نگاهم کرد انگار هر آن گریش در میومد.
بم:منظورت چیه یوگی. کوک میخواست خودکشی کنه ولی نمیخواست؟
یوگ:منم نفهمیدم والا ولی انگار میخواسته یه چیزی بفهمه که ما نذاشتیم.

میدیدم که اروم شده. دستشو گرفتم و روتخت درازش کردم خودمم تو بغلش خوابیدم. سرش رو نو موهام کرد و طبق عادت نفس عمیقی کشید.
بعد از اینکه از وجود هم ارامش گرفتیم سکون رو شکست.
بم:یوگ، فکر میکنی کوک دیگه چقدر راز داره و از ما پنهون کرده؟
یوگ:نمیدونم ولی میدونم که خیلیه. اون قدری که ممکنه هیچ وقت یسری هارو نفهمیم.

Dark lightWhere stories live. Discover now