part 53

1.5K 270 92
                                    

Kook pov
صبح که پاشدم دیدم تهیونگ تازه از حموم اومده بود بیرون و یونجون هنوز خواب بود. روتخت نشستم.
کوک: صبح بخیر.
ته: بیدار شدی کوک؟ صبحت بخیر.
کوک: جایی میری؟
ته : خب اره یکم کار باید انجام بدم میرم بیرون ولی سعی میکنم زود برگردم. چیزی خواستی به سوجون هیونگ بگو اون بادیگارد من بود بعد رفتنت ولی الان مال خودته.

تو تمام این مدت حاضر شده بود . خواست از در بره که سریع گفتم: تهیونگ.
ته: جانم؟
یجوری شدم از جوابش ولی باز گفتم: میشه. یعنی میشه.. چیزه
اومد سمتم و کنارم نشست دستم رو گرفت: چیزی شده کوک؟ راحت باش حرفتو بزن.
نفس عمیقی کشیدم.
کوک: باشه. میشه بم بم و یوگیوم بادیگاردم بشن؟
ته: نه.

خواست بلند شده که سریع دستش رو گرفتم.
کوک: آخه چرا؟
ته: بهشون اعتماد ندارم.
کوک: ولی من دارم.
ته: به خاطر همین بهشون اعتماد ندارم. میترسم بیام و ببینم نیستی . ببینم دوباره فرار کردی.
شوکه شدم و بهش نگاه کردم.
کوک: منظورت چیه؟ تو نمیخوای بادیگارد بزاری. میخوای نگهبان بزاری برای من. رسما میخوای من رو زندانی کنی.

داشتم کم کم عصبی میشدم که گفت: نه کوک. نه . فقط نمیخوام برگردم و ببینم نیستی. برگردم و ببینم دوباره ناپدید شدی. من میترسم کوک. میترسم دوباره تو و بچه هام رو از دست بدم. خواهش میکنم درکم کن.
کوک: تو خودت خواستی.
ته: چی؟
کوک: تو خودت خواستی برم. با کاری که کردی . تو منو جلوی همه اون عوضیا خرد کردی. تو تمام مدت من رو بازی دادی. تمام این سه سال همش به خودم میگفتم اگر بهش اعتماد نمی‌کردم اینجوری نمیشد. ولی بازم با تمام اینا حاضر شدم کنار تو بمونم چون نمیخوام بچه هام ندونن پدر داشتن یعنی چی.
گرفتتم تو آغوشش: باشه کوک . باشه آروم باش گریه نکن. متاسفم. برای همه چی متاسفم.

کوک: تهیونگ من فقط می‌خوام کسایی که بهشون اعتماد دارم دورم باشن. بزار اونا بشن بادیگاردم.
ته: باشه . باشه قبول هرچی تو بخوای. سر راه میگم بهشون به ایون هم میگم بیان پیشت باشه؟
کوک: جدی میگی؟
ته: اره.
کوک: مگه تو کار نداشتی؟ برو دیرت نشه.
ته: مرسی که داری بیرونم میکنی.
کوک: خواهش میکنم حالا هم زود برو.

از رفتن ته یک ربع گذشته بود که صدای در اومد. با فکر اینکه پسران در رو باز کردم اما اونا نبودن.
جنی: تو.. توی هرزه تو اتاق شوهر من چیکار میکنی؟
کوک: اینجا اتاق منم هست.
جنی: چه زری داری میزنی احمق؟ تهیونگ نمیزاره کسی تو اتاقش باشه. نکنه اومدی چیزی بدزدی؟
کوک: چی گفتی؟ احمق جون چرا باید بخوام تو خونه خودم دزدی کنم هان؟ یادت که نرفته من ولیعهد این کشور و جفت ولیعهد دیگر هم هستم. اونوقت تو کی ای ؟ هان؟ زیرخواب ولیعهد که از قضا دختر یکی از اون وزیرای پیر و احمق شرقیه.
جنی: تو. تو رو میکشممممم. از شوهر من دور بمون. گمشو از اتاقش بیرون.
بم بم: شاهزاده اتفاقی افتاده؟
نگاهم به سمتشون کشیده شد.
کوک: شما اینجا چیکار میکنین؟
یوگی: شاهزاده تهیونگ گفتند بیایم اتاقشون و مراقب شما و شاهزاده یونجون باشیم.
جنی: امکان ندارد تهیونگ چنین حرفی بزنه.
ایون: فعلا که گفته. الآنم ممنون میشیم اگر گورت رو گم کنی عزیزم.
جنی نگاهی بهم انداخت و انگشتش رو به حالت تهدید تکون داد: تقاص این کارت رو پس میدی مین جونگ کوک.

بعد از رفتن اون به سمت پسرا حرکت کردم و گفتم: تاحالا هیچوقت از دیدنتون خوشحال نشده بودم. اولین باره که به موقع میرسین.
بم : بچه پرو رو نگاه کن. خجالتم خوب چیزیه.
زبونی براش درآوردم که همه باهم زدن زیر خنده و منم با خنده اونا خندیدم. چارتایی سمت اتاق رفتیم که دیدم یونجون با عروسک خرگوشیش درحالی که داره سمت در میاد با مشت یکی از چشماش رو میمالونه. رفتم سمتش و جلوش زانو زدم.

کوک: بیدار شدی شاهزاده کوچولوی من؟
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو به گردنم مالوند.
یونجون: ددی.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و وایستادم.
کوک : جون ددی؟
یونجون: من گشنمه.
لبخندی زدم و خواستم برم بیرون که ایون جلوم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم.
ایون: میگم چیزه کوک. با این وضعیت نری بیرون بهتره من صبحونه اینجا میارم براتون.

سری به نشونه باشه تکون دادم. بعد چند دقیقه ایون با صبحونه برگشت. با یونجون داشتم صبحونه می‌خوردم که یونجون گفت: ددی.
کوک: جونم؟
یونجون: اون آقاهه بابای منه؟
یهو دیدم اون سه تا همزمان با چشمای درشت نگامون میکنم. لبخندی زدم و جواب دادم: اره پسرم. تهیونگ بابای توعه.
سرش رو کج کرد و گفت: پس چرا نگفتین بهم؟
کوک: می‌خواستیم سورپرایز کنیمت ولی تو انقدر باهوشی که فهمیدی.
لبخند خوشحالی زد و به خوردن صبحانمون ادامه دادیم.
.
.
.
اینم پارت جدید دوستان.

Dark lightWhere stories live. Discover now