part 46

1.5K 279 22
                                    

Kook pov
سریع به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. نمی‌خواستم فعلا کسی رو ببینم. بعد از حدود یک ساعت در اتاقم زده شد. خواستم توجهی نکنم ولی صدای پدرم اومد که گفت: جونگکوکا، یونجون رو آوردم خیلی بی قراریت رو میکرد.
با شنیدن اسم یونجون سریع در رو باز کردم و پسر کوچولوی گریونم رو بغل کردم‌.
زیر گوشش شروع کردم به حرف زدن.

کوک: هیس. کوچولوی من گریه نکن. ددی رو ببخش که دیر اومد پیشت. گریه نکن دیگه یونجونی ببین ددی پیشته.
سرش رو از رو شونم برداشت و با چشمای اشکیش نگاهم کرد. با لحن کودکانه و پر بغضش صدام کرد.
یونجون: ددی.
کوک: جون ددی عسلم. چی باعث شده شاهزاده کوچولوی من چشماش اشکی شه هان؟

یونجون: من ددی خواس ولی ددی نبود.
و دوباره اشکش ریخت.
کوک: هیس. گریه نکن دیگه. ببین ددی الان اینجاست. اصلا نظرت چیه بریم رو تخت برات داستان بخونم و تو بخوابی؟ هان؟
بهم نگاهی کرد و تند تند سرش رو تکون داد.
بردمش رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم. بغلش کردم و براش داستان خوندم تا اینکه به خواب رفت. روش پتو کشیدم و از جام بلند شدم که متوجه پدرم شدم. اصلا حواسم نبود که تمام این مدت اونجا وایستاده و نگام می‌کنه.

کوک: پدر.
یونگی: حرف بزنیم کوک؟
سری به تایید براش تکون دادم و رفتیم روی مبل دونفره ی توی اتاق نشستیم. نمیتونستم یونجون رو تنها بزارم.
یونگی : پدر بودن بهت میاد. مهربون و پر عاطفه. پسر کوچولوی من الان بچه دار شده.
هیچ حرفی نزدم که ادامه داد.

یونگی: چرا اسمش رو گذاشتی یونجون؟
کوک: ترکیب اسم شما و نامجون هیونگه.
با تعجب بهم گفت: من و نامجون؟
سری تکون دادم و گفتم: اره . من شاید با تهیونگ مشکل داشته باشم ولی نامجون هیونگ و جین هیونگ رو خیلی دوست دارم. نامجون هیونگ پدربزرگشه هر چقدرم که نخوام ولی هست. اونا حق دارن با نوشون وقت بگذرونن.

پدرم لبخندی زد و پرسید: تهیونگم حق داره براش پدری کنه؟
ناخودآگاه با لحن عصبی گفتم: نه. اون هیچ حقی در برابر بچه من نداره. اون حق نزدیک شدن به پسر من رو نداره.
سریع بغلم کرد و گفت: هیسس آروم باش. می‌دونم اون هیچ حقی نداره. آروم باش عزیزم آروم باش.
مدتی تو بغل پدرم موندم که دوباره پرسید: میخوای تعریف کنی برام کوک؟ همه چی رو.

سری تکون دادم و شروع کردم به حرف زدن: سه سال پیش وقتی از اینجا رفتم باردار بودم. چند ماهم بود. اونجا رفتم و با دارک شدو آشنا شدم. اونجا همه مراقبم بودن. بعد یه مدت ایون هم اومد. یوگیوم دکتر پک هم بودش. حواسش به اوضام بودش. تا اینکه یروز وقتی داشت معاینم میکرد متوجه یه موضوعی شد. بدنم برای بارداری ضعیف بوده. به عنوان یه امگای شونزده ساله نباید وارد هیت میشدم هنوز چه برسه به اینکه باردار بشم. همه افراد در به در رفتن دنبال یه پزشک خوب تا تونستن پیدا کنن یکی رو اونجا. انگار بهش تهمت زدن که یکی از بیماراش رو کشته بوده. اومد اونجا و معاینم کرد. گفتش که...
بغضم گرفت: گفتش که بچه رو باید سقط کنم . اگر بخوام بدنیا بیارمش ممکنه بمیرم.

می‌تونستم حس کنم که نفس پدرم بند اومده.
ادامه دادم: همه سعی کردن راضیم کنن تا بیخیال بشم و رضایت بدم ولی نمی‌تونستم. دوستش داشتم. موقع بدنیا آوردنش تا دم مرگ رفتم ولی تونستم بدنیاش بیارم و زنده بمونم. وقتی دکتر معاینم کرد گفت که شانس آوردم زنده موندم. اما بدنم خیلی ضعیف شده. از قدرتم نباید استفاده کنم وگرنه فشار زیادی به بدنم میاد و ...و

یونگی: هیس ادامه نده کوک. مهم نیست. خودم از تو و پسرت و تمام افرادی محافظت میکنم. دنبال یه راهی برای درمانت هم میگردم باشه عزیزم.
سفت دوباره بغلش کردم و بدون اینکه بفهمم در آغوشش به خواب رفتم.

.
.
.
Yoongi pov
رو دستام بلندش کردم و بردمش کنار یونجون خوابوندمش. پسر کوچولوی من خیلی سختی کشیده. من نبودم تا مراقبش باشم. وضعیتش و اتفاقاتی که براش افتاد تقصیر منه چون مجبورش کردم تا با اون کیم تهیونگ لعنتی نامزد کنه. اون هیچوقت لیاقت کوک رو نداشت. ولی مهم نیست از الان به بعد با تمام توانم از اون و اطرافیانش محافظت میکنم. روشون پتو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

خواستم به سمت اتاقم حرکت کنم که دیدم تهیونگ به این سمت داره میاد.
یونگی: اینجا چیکار می‌کنی تهیونگ؟
تهیونگ تعظیمی کرد و گفت: هیونگ. اومدم جونگکوک رو ببینم. فکر کنم باید درمورد یسری چیزا صحبت کنیم.
یونگی: چیزی برای صحبت کردن تو با جونگکوک وجود ندارد.
ته: اما هیونگ من یه پسر دارم. و همون پسر بزرگترین دلیلیه که باید باهاش حرف بزنم.

عصبی شدم و یقش رو گرفتم چسبودمش به دیوار. از بین دندونای چفت شدم با عصبانیت گفتم: تو و پسر من هیچ حرفی ندارین تهیونگ. به نفعته نزدیک پسر و نوه من نشی وگرنه قول نمیدم دیگ به احترام دوستیم با والدینت کاریت نداشته باشم.
جیمین: اونجا چه خبره؟ یونگی داری چیکار می‌کنی ولش کن.
ولش کردم و به جیمین نگاه کردم دیدم جین و نامجون هم اومدن پیشمون.

سمت نامجون حرکت کردم و بهش گفتم: سه سال پیش یه اشتباهی کردم و پسرم رو مجبور کردم با پسرت نامزد کنه. باعث شدم آسیب ببینه. الان ولی دیگه قراره ازش محافظت کنم. نمیزارم دیگه اذیت شه. پس پسرت رو از پسرم دور نگه دار نامجون. اونو از جونگکوک و پسرش دور نگه دار. نمیخوام نه اون و نه همسرش و خانوادش نزدیکشون شن. نامجون خودت و جین هرموقع خواستین میتونین با نوه تون وقت بگذرونین ولی تهیونگ رو ازش دور نگه دار.

و بی توجه به همشون دست جیمین رو گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم ولی قبل از رفتن برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم: اگر بفهمم رفتی پیشش تا باهاش حرف بزنی من می‌دونم و تو.
.
.
.
اینم از این پارت و علت بیماری کوک امیدوارم خوب بوده باشه. خیلیا فکر میکردین کوک قدرتش رو ازدست داده ولی دیدن که اینطور نیست.
و اینکه مدارس باز شده پس خیلی مثل قبل نمیتونم بنویسم ولی آپ آخر هر هفته رو سعی میکنم انجام بدم.
درمورد ددی گفتن یونجون به کوک هم اینکه اول مامان نوشتم ولی به نظرم ددی بهتر بود.

Dark lightWhere stories live. Discover now