Jimin pov
به محض بیرون رفتن یونگی به دنبال کوکی میدونستم که دوباره باهم اوکی میشن.پدر و پسر هیچوقت طاقت دوری و ناراحتی از هم رو نداشتن و ندارن.
بعد مدتی یونگی همراه کوکی تو بغلش اومد تو و کوک رو برد تو اتاق و خودش هم بعد از گفتن برین استراحت کنین رفت تو اتاق خوابمون.منم به دنبالش رفتم تو اتاق .
جیمین: میبینم با پسر سرتقت آشتی کردی.
یونگی:اره ولی میدونم هنوزم ناراحته از تصمیمم.
جیمین:یونگی میدونیم که برای امنیتشه پس خودت رو اذیت نکن همسر عزیزم.
رفتم روتخت و تو بغلش دراز کشیدم.
یونگی: واقعا خیلی خوشبختم که تورو دارم جیم .دوست دارم.
جیمین:منم دوست دارم مین یونگی .😍
بعد هم تو آغوش یونگی با خیال راحت از امنیت کوکی به خواب رفتم.بدون اینکه بدونم در آینده چه اتفاقی ممکنه برای پسرم بیفته..
.
.
دوهفته بعد
Kook pov
امروز قراره به قصر شرقی برم .از صبح همراه با مامانم و جیو نونا وسایلم رو جمع میکردم و قرار شد هرچی جا گذاشتم رو بعداً برام بفرستن.
از امروز به بعد من رسما نامزد تهیونگم واسه همین باید به قصر شرقی برم و با اونو نامجون هیونگ و جین هیونگ زندگی کنم،ولی چون هنوز دانش آموزیم قراره اونجا به همراه تهیونگ به مدرسه سلطنتی که جین هیونگ مدریرشه بریم.
هرچند اون مدرسه سلطنتیه اما با این وجود دانش آموز عادی هم توش هستو من قصد اینکه به عنوان شاهزاده مین جانگکوک به اونجا برم رو ندارم. من با اسم جئون جانگکوک وارد مدرسه میشم .همیشه از اینکه مردم به خاطر والدینم بهم نزدیک شن یا احترام بزارن بدم میومد.
صدای در اتاق اومد و هوبی هیونگ اومد تو.
هوسوک: خرگوش کوچولوی من چطوره؟وسایلت رو جمع کردی؟کم کم قراره برین.
کوک:اره هیونگ جمع کردم و امادم.
بغض کرده بودم ،رفتم سمتش و بغلش کردم.به محض اینکه اونم بغلم کرد بغضم شکست.
کوک:هیونگ دلم برات تنگ میشه.تو همیشه بهترین دوست منی.
هوسوک:تو هم همیشه رفیق شفیق من میمونی کوک تازه قرار نیست دیگه همو نبینیم که.بازم همو میبینیم .تنها تفاوتش با قبل اینه که دیگه نمیتونیم دوتایی سر بابای خوابالوت بریزیم و بیدار کنیمش.
با زدن این حرفا خندیدم.اون راست میگفت من بازم میبینمشون.
هوسوک:حالا هم بیا بریم قبل از اینکه همه کله منو بکنن.
بعدم سمت وسایلم رفت و برداشتشون.باهم به سمت پایین رفتیم .
با کلی گریه منو مامان و جیو هیونگ و بغض بابام و خندیدن بقیه به ما بالاخره به سوی زندگی جدیدم حرکت کردم.
YOU ARE READING
Dark light
Fantasyدر دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دنیا دیگر کشور های مختلف وجود ندارد ولی خب باز هم خاندان های سلطنتی ای برای اداره کشور وجود دارد.