part 40

1.5K 277 17
                                    

Kook pov
دو هفته است که به داریکا اومدیم. تو این دو هفته یوگیوم منو با گروهشون آشنا کرد و در مورد اینجا بهم توضیح داد. تو مدتی که اینجا بودم یوگیوم و جفتش بم بم خیلی چیزا بهم یاد دادن و من هنوزم منتظرم تا ایون وو بیادش.

یوگیوم: جانگ کوک.
کوک: بله؟
یوگیوم: ایون وو اومد.
سمت بیرون از خونه دویدم .
کوک: ایوننننن.
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم.
ایون: چیکار می‌کنی بچه دارم خفه میشم.
و لبخندی بهم زد. باهم وارد خونه شدیم. بعد از مدتی بهش نگاه کردم‌.

کوک: ایون . میشه صحبت کنیم؟
بهم نگاه کرد و گفت: البته. بیا بریم.
با هم به اتاقی که من میموندم رفتیم. البته خونه ای که توش هستیم بزرگ نیست و جمعا دوتا اتاق داره که به خاطر باردار بودنم یکی رو به من دادن تا با ایون وو اونجا باشیم ،اما تا زمانی که ایون بیاد با یوگیوم اونجا می‌خوابیدم و اون خیلی مراقبم بود.
ایون: مشکلی پیش اومده کوک؟
کوک: ایون تو اینجا و این آدما رو از کجا میشناسی؟
ایون: چی؟ خوب اونا دوستامن دیگه.
کوک: باهام صادق باش ایون داستان چیه؟
ایون: باشه. همه چی رو میگم کوک. همش بر میگرده به جفتم‌.
کوک: جفتت!!!!!؟؟؟؟ اما من مارکی ندیدم روت.
ایون: چون مارکی نیست. دیگه نیست.
کوک: من نمی‌فهمم منظورت رو،یعنی جفت حقیقیت رو دیدی ولی مارکت نکرده؟
ایون: نه کوک یعنی مرده. اون مُرد، برای حفاظت از من مرد.
نگاهش رنگ غم گرفت و چشماش خیس از اشک شد.

ایون : من تو محله فقیر نشینی بزرگ شدم. یک زن و مرد من رو بزرگ کردن اما وقتی اونا مردن جایی نداشتم. من از سیزده سالگی اینجا بودم کوک. من همین امسال چند ماه قبل از اومدنت به مدرسه از اینجا خارج شدم‌ و به مدرسه اومدم. وقتی اونا مردن من هیچ جا نداشتم تو خیابونا سرگردون بودم. یک شب یه آلفا که انگار خلافکار بود میخواست بهم تجاوز کنه ولی اون و بقیه نجاتم دادند. من رو آوردن اینجا .اون هجده سالش بود برای همین فهمید که من جفتشم. من ازش خوشم اومده بود پس وقتی بهم گفت قبول کردم. مارکم کرد و شدم لونای این پک. لونای خطرناک ترین گروه این محله. یوگیوم شد دوست صمیمیم. اما یروز یکی از دشمنانش من رو گرفت. برای نجات من مبارزه کرد . برنده ما بودیم ولی یک لحظه حواسم پرت شد و یکی از آدمای اونا خواست بهم شلیک کنه ولی اون خودش رو انداخت جلوم. اون به جای من مرد کوک.

دیگه گریه هاش به زجه تبدیل شد رفتم سمتش و بقلش کردم.
کوک: متاسفم ایون.متایفم گریه نکن.
بعد از خوابوندن ایون وو از اتاق خارج شدم.

یوگیوم: اسمش مونبین بود.
برگشتم سمتش و دیدم که به دیوار کنار در اتاق تکیه داده.
یوگیوم: ایون وو هیچوقت درموردش حرف نزد.
سرم رو انداختم پایین.
کوک: متاسفم .نباید ازش می‌پرسیدم.
یوگیوم: نه اتفاقا ممنونم. از چند ماه قبل که مرد دیگه هیچی درموردش نگفت‌.یجوری که انگار کلا وجود نداشته. اینکه با تو حرف زده نشون میده خیلی براش فرق داری.

کوک: الان الفاتون کیه؟
یوگیوم:نداریم.
کوک: رهبر چی؟
یوگیوم : اونم نداریم. اما شاید بروز یدونه پیدا کردیم. یکی که لیاقت اینکه جای مونبین آلفای بیست و یک سالمون رو بگیره داشته باشه.
.
.
.
دوستان میخواستم دیروز به خاطر تولد کوک این پارت رو بزارم ولی نتونستم آمادش کنم.
اینم داستان ایون وو و جفتش.
یک پارت شخصیت دیگه هم داریم که امروز یا فردا آپ میشه.

Dark lightWhere stories live. Discover now