((شاید اگر بهش اعتماد نمیکردم اینجوری نمیشد.))
Tae pov
الان بعد چند ساعت رسیدیم به قصر غربی.کوک خیلی خوشحاله که برگشته خونه پیش پدر و مادرش و همچنین ایون وو هم باهامون هست.دوید رفت توقصر و دادزد.
کوک:من برگشتمممممممم.کجایین؟
ایون:هیس کوک چرا داد میزنی شاید خوابن.
کوک:من اومدم یعنی چی خوابن؟
ته:یعنی خوابن بچه بیا بریم ببینیم کجان.
کوک:نمیخوام.یعنی چی خوابیدن؟
جیمین:نخوابیدیم شاهزاده کوچولوی من قصر رو رو سرمون خراب نکن.
کوک:مامانننن.
پرید رفت بغلش.
هوبی:عادت میکنی.
اصلا نفهمیدم که هوسوک هیونگ کی اومد کنارم لبخندی زدم:مهم نیست چیکار میکنه من بازم دوسش دارم.
Kook pov
یونگی:بچه نمیخوای جفت منو ول کنی؟
برگشتم سمتش و داد زدم:بابا.
پریدم بقلش که سفت بقلم کرد.
یونگی:باز تو پریدی؟چند بار بگم اینجوری نکن اگر بیفتی چی؟
یهو یاد ایون وو افتادم چشم چرخوندم که پیداش کردم .یک گوشه وایستاده بود.
کوک:راستی هیونگم رو معرفی نکردم.
از بغل بابا در اومدم و رفتم دستش رو گرفتم و کشون کشون بردمش پیش خودمون.
کوک:این ایون ووعه هیونگ من که چند ماه ازم بزرگتره.
بابا نگاهی بهمون کرد و ابرو بالا انداخت.بعد یهو لبخندی زد و اومد سمتمون.
یونگی:از دیدنت خوشحالم پسر .مین یونگیم پدر این بچه ای که کنارته .
ایون:چو ایون وو.منم از دیدنتون خوشحالم سرورم.دوست جونگکوک هستم.
جیمین:و از این به بعد پسر ما تازشم دیگه سرورم نمیگیا.مین جیمین هستم مادر کوک.از دیدنت خوشحالم .
کوک:هورا منم داداش دار شدم.
دست ایون رو گرفتم و دویدم سمت اتاقم.در اتاق رو بستم .
ایون:کوک من نفهمیدم چیشد؟
کوک:هیچی نشد فقط تو الان شدی برادر من همین.مامان و بابام تورو جزوی از خانواده میدونن دیگه.
ایون:کوک متوجه نیستی؟من اینو نمیخوام.نمیخوام کسی بهم ترحم کنه.
کوک:این ترحم نیست.ما فقط میخوایم تو ما رو قبول کنی.ایون پدر من کسی رو آنقدر سریع جزوی از خانواده نمیدونه ولی تورو دونست پس...
یکی در زد و بعد پدرم اومد تو.
یونگی:حرفاتون رو شنیدم و ایون باید بگم که در هر صورت تو پسر خونده ی مایی.
YOU ARE READING
Dark light
Fantasyدر دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دنیا دیگر کشور های مختلف وجود ندارد ولی خب باز هم خاندان های سلطنتی ای برای اداره کشور وجود دارد.