part 5

2.7K 542 35
                                    

Writer pov
دوساعت بعد جانگکوک بیدار شده بود و اومده بود پیش بقیه. سکوت سنگینی برقرار بود تا اینکه یونگی سکوت رو شکست.
یونگی:جانگ کوک باید باهات حرف بزنم.منو مادرت تصمیمی گرفتیم که باید بدونی.
کوک:چه تصمیمی؟؟؟
یونگی:ما تصمیم گرفتیم تو و تهیونگ نامزد کنین و دوماه بعد مراسم ازدواجتون رو برپا کنیم.
کوک:اوه شوخی جالبی بود ولی لطفاً دیگه از این شوخیا نکنین.
یونگی:کاملا جدی بودم و تو هم تا دوهفته دیگه همراه با پادشاه نامجون و خانوادش به قصر شرقی میری.
کوک:من نمیخوام ازدواج کنم.
یونگی:منم نظر نپرسیدم .گفتم اینکار رو انجام میدی.
ولی کاش این رو نمی‌گفت.چون همین حرف برای منفجر کردن کوک کافی بود.
Ji u
همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد .به محض اینکه یونگی اوپا اون حرف رو زد،جانگکوک عصبانی شد و چشماش تغییر رنگ داد ،و با دادی که زد همه جا به لرزه درآورد و شیشه ها شکست،وسایل تو هوا معلق شد و در آخر شاهد جانگ کوکی بودم که بیهوش شده تو آغوش تهیونگ بود.
سریع به خودم اومدم و به تهیونگ گفتم کوک رو بغل کنه و دنبالم بیاد.
تهیونگ:چی شد یهو چرا اینجوری شد؟؟
جیو:کوک قدرتهاش بیشتر و فراتر از حدیه که باید برای همین خشمش باعث شد قدرتاش کنترلش رو بدست بگیرن . الآنم بخاطر فشاری که بهش اومد بیهوش شده.وقتی بهوش بیاد هیچی یادش نمیاد از لحظه عصبانی شدن تا بیهوش شدنش.
ته:یعنی فقط حرفای پدرش یادش میاد؟
Tae pov
جیو نونا در جواب حرفم تنها سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و یسری سرم به جانگکوک وصل کرد. شاید اونقدری که فکر میکردم آدم بدی نباشه .اون زیادی مظلوم به نظر میرسه.

Dark lightWhere stories live. Discover now