part 47

1.6K 265 38
                                    

Kook pov
صبح با تکون دادنای یونجون بیدار شدم و دیدم که روی تختم. احتمالا پدرم دیشب گذاشتتم رو تخت. نیم خیز شدم و یونجون رو سفت بغل کردم.
کوک: شیطونک منو اذیت میکنی؟
شروع کردم به غلغلک دادنش همون جور با خنده و تیکه تیکه گفت: د...ددی.... ولم کن...دلم ...در... درد ... گرفت.

کنارش دراز کشیدم که اومد رو شیکمم نشست. نمیدونم اگر یونجون نبود تا حالا دووم میاوردم یانه. اگر زمان به عقب برمیگشت بازم با تهیونگ نامزد میکردم فقط برای داشتن فرشته کوچولوم.
کوک: هی یونی نظرت چیه بریم صبحونه بخوریم؟
یونجون: هولااااا بدن بلیم.(هورا بزن بریم)
بغلم گرفتمش و از اتاق زدم بیرون که دیدم ایون و یوگی و بم بم پشت درن.

با چشمای درشت شدم نگاشون کردم. گفتم: شما اینجا چیکار میکنین؟
ایون: اومدیم ببینیم حالت چطوره و اینکه بابت دیروز عذر خواهی کنم.
کوک: هی، نیاز به عذر خواهی نیست بالاخره میفهمیدن .
با هم داشتیم به سمت سالن غذاخوری حرکت میکردیم که بین راه تهیونگ رو دیدیم که داشت میومد سمتمون . وقتی بهمون رسید یکم به یونجون نگاه کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد.
ته: ما باید با هم حرف بزنیم.

ایون: اون هیچ حرفی با تو نداره تهیونگ بکش کنار.
ته: من با اون بودم نه تو ایون و چرا اتفاقا داره.
ایون خواست دوباره چیزی بگه که جلوش رو گرفتم و رو کردم به یوگی.
کوک: یوگ میتونی یونجون رو با خودتون ببرین منم چند دقیقه دیگه میام.
ایون خواست چیزی بگه که زود تر گفتم: من خوبم ایون چیزی نیست.

نگاهی به تهیونگ انداختم: بریم ببینم چی میخوای.
ولی قبل از اینکه بریم بم بم شونه تهیونگ رو گرفت.
بم: اگر اذیتش کنی بدون توجه به اینکه کی هستی خونت رو میریزم و پای مجازاتشم میمونم پس حواست به رفتارت باشه.
ته: قرار نیست اذیتش کنم.
ایون: تو خود وجودت هم اذیته.
با خنده نگاهی بهشون کردم.
کوک: خیل خوب برین دیگه. یادتون نره من فرماندتونما.

بعد از رفتنشون بدون اینکه توجهی بهش کنم به سمت باغ حرکت کردم. بعد از اینکه یکم رفتیم وایستادم و برگشتم سمتش.
کوک: گفتی میخوای چیزی بگی. زودتر بگو باید برگردم پیش پسرم.
ته: کوک. اون پسر منم..
کوک: نه نیست. تو هیچ حقی در قبالش نداری.
ته: چرا کوک اون پسرمه. چه بخوای چه نخواهی هست. و علاوه بر اون تو دیگه رسما جفت منی. و این رو اون مارک روی گردنت اثبات می‌کنه.
کوک: قصدت از این حرفا چیه؟
ته: حرفم اینه که تو و یونجون باید بیاین ضلع شرقی و با من زندگی کنین.

خنده عصبی ای کردم: و چی باعث شده فکر کنی به حرفت گوش میدم شاهزاده؟
ته : مجبوری فرمانده.
کوک: نه نیستم . هیچ اجباری برای من نیست.
ته: سخت در اشتباهی جانگکوک. تو مجبوری مگر اینکه بخوای تمام افرادی کشته بشن اونم فقط به خاطر خودخواهی تو.
کوک: تو ...توی عوضی هیچ غلطی نمیتونی کنی.
ته: من فقط می‌خوام کنار پسرم زندگی کنم کوک.
کوک: پسری که تا الان از وجودش خبر نداشتی.
ته: چون تو اون رو ازم مخفی کردی. چون تو بهم نگفتی که پسری دارم.

Dark lightWhere stories live. Discover now