part 68

1.1K 187 49
                                    

Flash back 1
ته:یوگیوم اوردی مدارک رو؟
یوگی:اره بیا.
جی :خب الان برید دنبال دستگیریشچن منم به محض موفق شدنتون میرم.

همه درگیر بودن تا برن و اون عوضیا رو بگیرن. منم این بین نگاهی به اون مدارک کردم. خیلی از اونها رو کوک  موقعی که من حواسم نبود جمع کرده بودش . راستش من چند سال بود که دنبال راهی برای جدا کردنمون بودم برای همین خیلی وقتا حواسم به بیرون و دور و ور نبود ،ولی خب راهی پیدا نمیکردم. 

تو اون پرونده ها کاملا در مورد فساد تعدادی  از اشراف  بود. قاچاق برده،خرید و فروش امگا ها،ازاری که به مردم رسیده،تجاوز،دزدی و...

نگاهی به پوشه بعدی کردم.اینا همه اون ادمایی بودن که کوک مجبور به خودکشی کردشون، و.. قربانیانی که در قید حیات بودن افراد پکشن. الفاها و بتا ها رو کرده مبارزین ولی امگاها کجان پس.

جی: یوگیوم.
یوگ:بله؟
جی:این قربانیا افراد پکتونن. ولی امگاها کجان؟
یوگ: چند وقت پیش یجا درست کردیم،یعنی کوک درست کرد. توی یه جنگله. کوک براشون همه چی رو از طریق قدرتاش فراهم کرد. قبل اومدن به اینجا هم ما اونجا رفتیم. یجورایی از وقتی که کوک فرمانده شد. حدود دو سالی میشه. امگاها و بچه هاشون اونجان.
جی:بچه؟
یوگ:اره. خب یسریا باردار بودن . و کوک کمک کرد بچه هاشون رو بدنیا بیارن . حتی اون امگاهایی که بهشون تجاوز شده بچد هم راضی کرد بلایی سر بچه ها نیارن.

خدای من.کوک یه فرمانروای واقعیه.
جی:اسم جنگلش چی بود؟
یوگ:جنگل نفرین فکر کنم.دقیق یادم نیست.
جی:جنگل نفرین شده؟
یوگ:اها اره همین بود چطور؟
جی:هیچی.

واووو خدای این بچه کی انقدر فهمیده شده؟ افراد پکشو گذاشته تو مکان امن خودش.جایی که فقط خودشو کسایی که میخواد پیدا میکنن. اونجا نیمه الهیه.

یونگی: جی کیا.
به سمتشون رفتم.
جی:بله؟
یونگی: میخوایم بریم دستگیر کنیمشون . اگر چیزی میخوای جمع کنی ، کن که بلافاصله بری .
جی:چشم .
لبخندی بهم زد و برای اولین بار اغوش پدرانه رو حس کردم.
یونگی:مراقب خودتون باش. من پسرام رو سالم میخوام.
لبخندی بهش زدم .بغض کرده بودم. اما الان وقتش نبود.

همه رفته بودن. ملکه ها و پسرارو همراه با ایون یجای امن گذاشتم و خودم منتظر شدم.
که ناگهان چشمام گشاد شد. اون پسره دیوونه شده؟
.
.
.
گوشیم زنگ خورد. جواب دادم.
ته: الو جی کی. دستگیرشون کردیم برو.
جی:نه.
نه: چی چیو نه؟
جی:من میرم یه جا تو همین قصر که بلافاصله برگردم فقط زنگ نزن که جواب نمیدن. وقتی میخواد جدامون کنه حواسم رو به کل از دست میدم و میرم پیش جونگکوک.
ته:دیوونه شدی؟اگر پیداتون کنن راحت بدون دردسر میکشنتون .

مثل خودش داد زدم: فکر کردی نمیدونم؟ولی چیکار کنم جفت احمق تو نمیخواد از قصر خارج شه. میگه اگر از اینجا بریم جادو رو اجرا نمیکنه و من لعنتی هم به اندازه ای قوی نیستم که بتونم خودم اون جادوی فاکی رو انجام بدم. فهمیدی الفا؟تو شاید همش چهار سال اون رو دیده باشی ولی من نوزده سال فاکی باهاش زندگی کردم و بیشتر از تو بهش اهمیت میدم. الانم قطع میکنم.

Dark lightWhere stories live. Discover now