part 32

1.6K 294 16
                                    

Kook pov
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و الان سه‌تایی سوار ماشین تهیونگیم و به سمت مدرسه حرکت میکنیم.
ته:میگم نظرتون چیه سر راه بریم یه چیزی بخوریم؟
کوک:من فرقی برام نداره.
ایون:منم همینطور.
ته:پس بریم یه چیز بخوریم.
با هم به رستوران رفتیم و منتظر سفارشامون شدیم.حس کردم یه چیزی ایون وو رو اذیت می‌کنه.
کوک:ایون چیزی شده؟
ایون:نه ،فقط داشتم فکر میکردم.
ته:به چی؟
ایون:به اینکه این اتفاقا واقعی بودن.میدونی خیلی عجیبه بعد شونزده سال خانواده دار شدم اونم نه هر خانواده ای .
کوک:بیخیال ایون بیا از زندگی لذت ببریم.
ایون:اره موافقم.
غذامون رو آوردن بعد از خوردن غذا به سمت مدرسه حرکت کردیم که بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم. با ایون وو خدافظی کردیم و به سمت اتاق حرکت کردیم.
Tae pov
حدود یک هفته از برگشتمون به مدرسه میگذره و امروز قراره بریم به محل کمپ. اینطور که فهمیدم اونجا یه حالت مسابقه به وجود میاد که گروهیه.از صبح هم کوک در گیره جمع کردن وسایله.
ته:کوک عزیزم تموم نشد ؟نمیتونیم کل اتاقو ببریما.
کوک:وایسا الان تموم میشه.
ته:از صبح داری همینو میگی لاو.
کوک:تموم شد میتونیم بریم.
دیدم با یک چمدون مثل من و کولش اومد بیرون.
ته:از صبح داری چیکار می‌کنی بچه؟فکر کردم الان اتاق رو بار میزنی.
کوک:اذیت نکن داشتم لباس بر می داشتم.
ته:باشه بیا بریم بچه هارو سوار کنیم بریم.
کوک:اره بزن بریم.
و باهم رفتیم و ایون و هیونگا رو سوار کردیم.

Dark lightWhere stories live. Discover now