part 60

1.5K 253 53
                                    

Kook pov
الان دوماهه از بدنیا اومدن بومگیو میگذره. تو این دو ماه تهیونگ نذاشت از جام تکون بخورم خودشم بیست چهار ساعته پیشم بود. امروز بالاخره با داد و دعوا فرستادمش پی کاراش. 

به یونجون وبومگیویی که کنار هم خوابیده بودن نگاه کردم. امشب باید با ته برای تولد یونی برنامه بچینیم. نگاهم رو ازشون گرفتم و کتابم رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم که صدای در اتاق اومد.
کوک: بیا تو.

منتظر شدم در باز شه ولی با باز نشدن درو نیومدن کسی از جام بلند شدم و رفتم سمت در. درو بازکردم . کسی نبود خواستم درو ببندم که چشمم به جعبه جلوی در افتاد. برداشتمشو اوردمش تو.
با دیدن محتواش ترسیدم و با لرز کاغذ توی جعبه رو برداشتم.

                                                                                _

امگا کوچولو میبینم که هنوز موندی. بهت وقت داده بودم ولی خودت نخواستی پس منتظر اتفاقای جالبی باش.
_

نگاه دوباره ای به عکسای توی جعبه انداختم. عکس هممون بود . دوباره نگاه کردم .
کوک:یه عکس کمه. .... یوگیوم.
به سمت در دویدم و در رو باز کردم. بم بم که انگار تازه اومده بود نگاه نگرانی به صورت ترسیدم کرد.
بم: چی شده؟
همون طور که تو راهرو میدویدن داد زدم.
کوک: برو تو اتاق از کنار بچه ها جم نخور تا بیام.
خواست چیزی بگه که اهمیت ندادم.

کجایی یوگی. نمیزارم کسی بمیره. نمیتونم این اجازه رو بدم که اسیبی ببینی.
بوی رایحش رو دنبال کردم باغ پشتی بود. به خاطر شرایطم نمیتونستم از سرعتم استفاده کنم پس فقط عادی میدویدم. امیدوارم چیزی نشه.
بالاخره دیدمش. وایستادم تا صداش کنم که دیدم تیری به سمتش پرت شده.
دیگه نفهمیدم چجوری خودم رو بهش رسوندم.
کوک: یوگیوممممم.

وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که روی یوگیومم نگاهی به دورو برانداختم. تیر همراه یه کاغذ به درخت خورده بود
سمتش رفتم و کاغذ رو باز کردم.

_
خیلی احمقی بچه. واقعا فکر کردی بهت نشون میدیم هدف کیه؟ با پسر کوچولوت خداحافظی کن.
_

کوک: نه نه نه . بومگیو.
کاغذ از دستم افتاد حس میکردم که دارم خونریزی میکنم ولی اهمیت ندادم فقط با تمام توان میدویدم. یوگیوم هم انگار کاغذ رو خونده بود دنبالم میدوید. وقتی به اتاق رسیدم بم بم داشت بایکی میجنگید. سریع سلاح یوگیوم رو گرفتم وسمتش حرکت کردم.

به سرعت با کمک بم بم از پا در اوردیمش . به سربازا گفتم ببرنش . سمت بچه هام که از ترس گریه میکردن رفتم و هردوشون رو در اغوش کشیدم.
کوک: شیشش. چیزی نیست.ددی اینجاست. ددی متاسفه باشه. برای همه چیز متاسفه. گریه نکنید.
اشکی از گوشه چشمم چکید و دنیا در مقابل چشمام سیاه شد و اخرین چیزی که شنیدم صدای داد تهیونگ بود.

Dark lightWhere stories live. Discover now