part 20

2K 391 28
                                    

Kook pov
کوک: هیونگ اینو کسی جز تو نمیدونه نمیخوامم بدونه باشه؟
ته:باشه کوک اگر میخوای به منم نگو.
کوک: نه می‌خوام بدونی.
شروع کردم به تعریف کردن ولی جوری بود که انگار همه چی همون لحظه داره اتفاق میوفته.
کوک:۱۲سالم بود. صمیمی ترین دوستم یه آلفا بود که از ده سالگی باهم دوست بودیم.هیونگ خودم میدونستمش.
قطره اشکی از چشمم ریخت : یروز زنگ تفریح بهم گفت کوک بیا بریم اون ساختمونه ببینیم چه خبره. بچه ی کنجکاوی بودم.سریع قبول کردم و باهاش رفتم. هیچوقت فکر نمی‌کردم باهام اینکار رو کنه .
ته:کوک اگر اذیتت می‌کنه نگو.
کوک:«نه می‌خوام بگم. باهم وارد ساختمون شدیم . اطراف رو نگاه کردم .خیلی تاریک بود.بهش گفتم هیونگ اینجا چرا انقدر تاریکه؟ دیدم صداش نمیاد . برگشتم دیدم نیست.دورو بر رو نگاه کردم اما یهو یکی هولم داد.افتادم زمین که چند نفر دست و پادم رو گرفتن.داد زدم ، صداش کردم اما انگار نبود . یهو اتاق روشن شد.با یه پوزخند اومد جلو و بهم گفت:امگای احمق،واقعا فکر کردی گونه برتر،یه آلفا. با امگای پستی عین تو دوست میشه؟
اون موقع هم مثل الان با فامیلی جئون میرفتم مدرسه. بهش گفتم :هیونگ شوخی جالبی نیست داری میترسونیم.پوزخندی بهم زد گفتش که خیلی احمقی واقعا فکر کردی چه دلیلی برای دوستی با امگای احمقی مثل تو دارم هان؟تنها دلیل دوستیم باهات این بود که یه روز به اینجا برسیم و بتونیم خوش بگذرونیم.»
اشکام رو عقب زدم که تهیونگ بقلم کرد. حالم خوب نبود ولی بازم ادامه دادم:هیونگ باورت میشه؟دوسال تمام نقش یه دوست خوب رو بازی کرد و بازیم داد تا فقط ازم استفاده جنسی کنه. من همش دوازده سالم بود. دوازده سال. به اونایی که اونجا بودن گفت لباسام رو درارن.میخواست بهم تجاوز کنه. کسی که به عنوان دوست صمیمیم میشناختم میخواست با دوستاش بهم تجاوز کنه. نمیدونم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم با قدرتم همه رو کنار زدم.با همون دکمه های باز پیراهنم فقط دویدم رفتم خونه. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم . من نمی‌خواستم از قدرتم استفاده کنم.قول داده بودم نکنم ولی نتونستم. هیونگ من ،من نمیخوام از آلفاها متنفر باشم.ولی میترسم .نمیخوام دوباره اون اتفاق بیفته هیونگ.من میترسم دوباره از اعتمادم سو استفاده بشه. هیونگ...
دیگه نتونستم ادامه بدم.سفت تر بقلم کرد.
ته:گریه نکن کوک. تموم شده.دیگه نمیزارم کسی اون کار رو کنه.اروم باش.دیگه قرار نیست هیچ آلفایی بهت صدمه بزنه باشه.دیگه گریه نکن.
نگرانم نباش اینو به هیچ کس نمی‌گم .این میشه اولین راز بین منو تو باشه.حالا گریه نکن قول میدم اگر بخوای تمام اون خاطرات رو کمرنگ میکنم باشه؟بهم یه فرصت بده کوک.نیازیم نیست بهم الان جواب بدی.
.
.
.
اینم اتفاقی که برای کوک افتاد شاید به نظرتون خیلی چیز خاصی نباشه ولی خیلی بده کسی که بهش اعتماد کامل داشته بودی چنین کاری کنه.

Dark lightWhere stories live. Discover now