part 41

1.6K 282 48
                                    

سه سال بعد
Kook pov
نگاهی به دورو بر انداختم. به بچه ها علامت دادم که همه چی اوکیه و بوم. بدون هیچ مشکلی وارد قصر شدیم.

حس عجیبی داره بودنم تو اینجا. با شنیدن صدای یونجون به سمت ایون برگشتن و پسرم رو ازش گرفتم و با بقیه منتظر پادشاه و خانوادش شدم.

سرباز: همونجا سر جاتون بایستید .تکون نخورید وگرنه مجبوریم بکشیمتون.
یونگی: شما کی هستین؟ اینجا چیکار میکنین.
کوک: شنیدم دنبال فرمانده گروه دارک شدو هستین. اومدم ببینم چیکارم دارین.
یونگی : تو فرماندشونی؟ شنلت رو بردار. تو کی هستی؟

آروم شنل سیاهم رو از سرم کشیدم و پوزخندی زدم.
کوک: سلام پدر.
می‌تونستم نگاه شوکه ی پدر و مادرم رو ببینم.

ناگهان یکی از سرباز ها بهم حمله کرد. سریع یونجون رو که زیر شنلم بود رو تلپورت کردم پیش یون وو.
خنجر شمشیر شونده رو درآوردم.
سرباز: تو پدر خوانده من رو کشتی.
کوک: حتما نیاز بوده که بمیره.
در عرض چند ثانیه خلع سلاح کردمش .پرتش کردم سمت بقیه سرباز ها.

کوک: خب. اگر کس دیگه ای نیست به کارم برسم. خب مثل اینکه کسی نیست.کجا بودیم؟
جیمین: کوک. پسرم .تو برگشتی. تو اینجایی.
مادرم در آغوش کشیدتم. نگاهی به سرو صورتم انداخت تا چک کنه سالمم یا نه.
کوک: من خوبم مامان.
جیمین: دیگه نمیری درسته؟ اومدی که بمونی نه؟ باید ایون وو رو پیدا کنم.باید به همه بگم برگشتی.
ایون هم شنلش رو برداشت.
ایون: نیاز نیست مامان منم اینجام.

مامان نگاهی بهمون انداخت و یهو با صدای بلندی گفت: شما دوتا با هم بودین؟ نامردا منم می‌بردین خب. وقتی تا چند سال تو اتاقتون زندانیان کردم میفهمین.
من و ایون خندیدم و هر دو تامون بغلش کردیم با خنده گفتم: مامان من سنم از این کارا گذشته ها.
جیمین: نخیرم تو هنوز کوکی کوچولوی منی.
یونگی: یا جیمینا. ول کن بچم رو لهش کردی.

اون شب یوگیوم و بم بم و یونجون رو به پدر و مادرم معرفی کردم. همه چی خوب بود قرار بود تا چند روز دیگه جشنی به مناسبت بازگشت من و ایون وو ترتیب داده شه.

دیگه شب بود و برای خوابوندن یونجون به اتاقم رفتم.همه چی مثل قبل بود. ولی ای کاش منم آدم قبلی بودم. بالاخره یونجون خوابید .
در اتاق به صدا در اومد و پدرم وارد اتاق شد.
لبخندی بهم زدیم که اومد کنارم نشست.

یونگی: بچه تهیونگه؟
کوک: اره.
یونگی: چند سالشه نوه عزیزم؟
کوک: سه سالشه. راستی هوسوک هیونگ و جیو نونا کجان؟
یونگی: یک مدت رفتن سفر بهشون خبر دادم برگشتیم تا روز جشن میرسن.
کوک: آهان.

نگاهی بهم کرد: کوک می‌خوام باهات حرف بزنم. و برای شروع فکر کنم خوب باشه بدونم که چیشد نظرت عوض شد و تصمیم گرفتی برگردی؟
تو چشمای پدرم نگاه کردم: می‌خوام ولیعهد باشم پدر. می‌خوام سلطنت اینجا به من برسه .نمیخوام بزارم تهیونگ کل کشور رو به نابودی بکشونه.
یونگی: این سلطنت همیشه برای تو بود. چرا رفتی کوک؟ چرا با وجود اینکه میدونستی خیلی برامون مهمی رفتی؟

کوک: باید قوی میشدم. باید کسی میشدم که توانایی محافظت از خودش و مردمش و خانوادش رو داشته باشه.
یونگی: چیشد که شدی فرمانده دارک شدو؟
کوک: اونا فکر میکردن که لیاقت اینکه جای مونبین رو بگیرم دارم.
یونگی: مونبین کیه بچه؟
کوک: جفت ایون بوده. و فرمانده گروه دارک شدو.
یونگی: آهان ولی منظورت از بوده چیه؟
کوک: تو یه درگیری مرده.
یونگی: اوه . میگم تو الان فرماندشونی؟
کوک:اره همچنین لونای پک هم هستم.
یونگی: واو پسر کوچولوم چه خفن شده.

خندیدم که بعد گفت: چرا کشتینشون؟ منظورم اون اشراف زاده هاست . اون آلفاها.
کوک: اول که رفتم داریکا میخواستم فقط آموزش ببینم و جایی دور از گذشتم پسرم رو بزرگ کنم.ولی وقتی یکم بین مردم زندگی کردم تصمیم گرفتم کسایی که ظلم میکنن به مردم رو از بین ببرم. پس شروع کردم به کشتنشون.
نگاهی بهش کردم و ادامه دادم: من دیگه جانگ کوک سابق نیستم پدر. من تغییر کردم. الان یه مادرم که تحت تعقیب خانواده خودش بوده.
یونگی: میدونی که وزرا به خصوص وزرای شرق قراره به خاطر این موضوع اذیتت کنه درسته؟
کوک: کی گفته من مشکلی دارم؟ من آماده مبارزم پدر‌.
.
.
‌.
دین دین دینننن
اینم از این پارت.😈😈😈
دوستان درمورد شمشیر کوک که گفتم تبدیل شوندس یک خنجر رو در نظر بگیرین که هر موقع کوک بخواد به شمشیر تبدیل میشه . و اینکه دارم شدو میتونن یهو سلاحشون رو ظاهر کنن.

Dark lightWhere stories live. Discover now