Kook pov
بعد از رسیدن به اتاق هوبی هیونگ در زدم و وارد شدم . یونجون بادیدینم دوید سمتمون.
یونجون: ددیییی.
رو زانو هام نشستم و دستام رو براش باز کردم تا بیاد بغلم مثل خودش گفتم: یونجوننن.نگاه کنجکاوی به تهیونگ انداخت. منم نگاهی به تهیونگ کردم که با لبخند نگاهمون میکرد.
شاید اگر سه سال پیش، شب تولدش اون کار رو نمیکرد الان خوشبخت ترین خانواده ای میشدیم که وجود داشت . سرم رو تکون دادم تا این فکرا از سرم بیرون برن. نگاهم رو به سمت یونجون برگردوندم.کوک: یونجونا. من و تو از این به بعد قراره پیش این آقا زندگی کنیم باشه؟ رفتیم پیششون پسر خوبی باش و بدون من جایی نرو باشه؟
یونجون: باشه ددی.
کوک: آفرین پسر خوبم. حالا هم بیا بریم وسایلمون رو جمع کنیم .بغلش کردم و بلند شدم که تهیونگ سریع ازم گرفتش . خواستم حرفی بزنم که قبل من شروع کرد به حرف زدن.
ته: نباید به خودت فشار بیاری رو حرف منم حرف نزن بیا بریم .خدافظ هیونگ.
و بدون توجه به نگاه شوکه من از اتاق رفت بیرون.
هوبی: فکر کنم دیوونه شد رفت. هرچی، بازم بیا اینجا کوک.
کوک: چشم هیونگ .
و از اتاق رفتم بیرون و کنار ته که یونجون رو بغل کرده بود سمت اتاقم رفتیم.Tae pov
دم در اتاق رسیدیم که به کوک گفتم: برو وسایلت رو جمع کن بعد صدام کن بیام ببرم.چیزای مهم رو بردار چیزای غیر مهم رو ول کن بعدا میخریم.
سری تکون داد و رفت تو. به یونجون نگاه کردم که دیدم با کنجکاوی نگام میکنه.
ته: ددیت رو دوست داری بونجون؟
سری به نشونه تایید تکون داد.ته: ددیت در مورد پدرت باهات حرف زده؟ یا تو تاحالا پرسیدی کجاست؟
یونجون: اره . قبلا وقتی میدیدم همه تا مامان بابا دارن میپرسیدم از ددی که مامانم کجاست.
ته: خب اون چی میگفت؟
یونجون: گفت من مامان ندارم جاش دو تا بابا دارم.
ته: خب بابای دیگت کجاست؟
یونجون: ددی میگه رفته یه سفر مهم . وقتش که بشه بر میگرده.ته: تا حالا با هاش حرف نزدی؟
یونجون: نه ولی ددی چند بار ازش نامه و پیام گرفت . بعد که اونارو خوند بهم گفت بابام گفته که خیلی دوستمون داره و دلش برامون تنگ شده.
ته: بابات رو دوست داری؟ با وجود اینکه تا حالا ندیدیش؟
یونجون: اره دوستش دارم. ددی میگه اون مجبور به سفر شده و در اولین فرصت بر میگرده پیشمون.سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم تا کوک بیادش. تو فکر فرو رفتم. کوک میتونست بهش بگه مردم ولی اون از من یه پدر خوب براش ساخته که برای پسرش و همسرش نامه میفرستاده.
تو فکر بودم که کوک اومد بیرون.کوک: خب بریم؟
سری براش تکون دادم که یونجون گفت: ددی، کوکی رو برام اوردی؟
کوک : اره . مگه میشه یادم بره؟ تمام وسایلت رو آوردم. بعدا اگر چیزی یادم رفته بود بهم بگو بیام بردارم.
رفتم نزدیکش و همونجور که ساک وسایلشون رو ازش میگرفتم ابرویی بالا انداختم و گفتم: کوکی؟
یونجون بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به جونگ کوک بده گفت: اره اون عروسک خرگوش صورتی منه.
خنده ای کردم و به کوک گفتم: این بچه هم میدونه تو شبیه خرگوشی.
چشم غزه ای بهم رفت و جلو تر از من حرکت کرد.بعد از کمتر از یک ساعت به ضلع شرقی که من اقامت داشتم رسیدیم. وقتی قصر رو ساختن به سه ضلع تقسیم شد. ضلع مرکزی که والدین من و کوک به همراه هوبی هیونگ زندگی میکردن، ضلع غربی که برای کوک و ایون وو بود و ضلع شرقی که من اونجا زندگی میکنم.
بعد از رسیدن به اتاقی که کنار اتاق من بود در رو باز کردم و به کوک اشاره کردم بره داخل. بعد از وارد شدن به اتاق و بستن در، یونجون رو که تو مسیر اومدنمون خوابیده بود رو روی تخت گذاشتم.
به کوک اشاره کردم بیاد رو کاناپه تو اتاق بشینه تا وقتی حرف می زنیم ، یونجون بیدار نشه.ته: چند روز طول میکشه تا وسایل اینجا رو درست کنم. میخوام اینجا رو کنم اتاق یونجون. کنار اتاق خودمه. توهم قراره بیای اتاق من بخوابی.
کوک: من همینجا میمونم. پیش یونجون میمونم .من مشکلی با اینکه اتاقم با یونجون مشترک باشه ندارم.
ته: خیل خوب. پس سه تایی تو اتاق من میمونیم کیفشم بیشتره . یه قسمت میدم برای یونجون اسباب بازی و اینجور چیزا بزارن تازه...
کوک: تهیونگ. نیازی نیست ما همینجا میمونیم. تازه من حتی با اتاق قبلیم مشکلی نداشتم. تو زن داری نمیتونی اتاقتون رو به خاطر من جدا کنی که.
ته: من تو اتاقم تنها میخوابم کوک. هیچ سوالی نپرس فقط بدون که من تو یه اتاق با جنی نمیخوابم. و اینکه من یه مارک رو تو گذاشتم. از اون گذشته ما جفت حقیقی همیم و تو یه بچه سه ساله از من داری و بچه دیگمم تو وجودت داری. حقوق تو از اون بیشتر بانی.
نگاه پر حرفی که نمیفهمیدم چی میگه بهم انداخت و باشه ای زیر لب گفت.بعد از مدتی سکوت آزار دهنده ی بینمون رو شکوندم.
ته: به یونجون گفتی رفتم سفر.
کوک: تو از کجا... بهم نگو که از بچه من حرف کشیدی کیم تهیونگ.
ته: من بهش میگم مکالمه بین پدرو پسر. حالا هم بحث رو عوض نکن.
کوک: توقع داشتی چی بگم بهش؟
ته: نمیدونم شاید توقع داشتم بهش بگی من مردم.
کوک: نمیخواستم حسرت پدرش رو، رو دلش بذارم. با خودم میگفتم اگر یروز بفهمه زنده ای چی؟ اونموقع ازم متنفره میشه.
ته: الان چیکار میخوای کنی کوک؟
کوک: یونجون پسر باهوشیه. پس به احتمال زیاد بهش میگم تو پدرشی. اون حق داره بدونه پدرش کیه. من نمیتونم به خاطر خود خواهیم اون رو از داشتن خانواده محروم کنم.ته: چرا قبول کردی بیای؟
کوک: چی؟
ته: کوک . قبول کردنت اونم به اون سرعت عجیبه. خیلی عجیب. چرا قبول کردی با وجود گذشته بیای باهام زندگی کنی؟
کوک: اگر بخوام راستش رو بگم به خاطر یونجون و بچه بود. تو شاید نامزد خوبی برای من نبوده باشی تهیونگ ولی حق داری تا با بچه هات باشی و اونا هم حق دارن خودشون انتخاب کنن تا داشته باشنت یا نه؟ من پدری نیستم که اونا بتونن بهش افتخار کنن ولی شاید تو باشی. اهههه. چقدر حرف زدیم . خب هرچی آلفای رو اعصاب من میرم بخوابم.
و جلوی چشمای گیجم رفت و پیش یونجون خوابید.چرا حس میکنم چیزایی رو میدونی که نباید؟ جونگکوک چه چیزی رو داری مخفی میکنی؟
.
.
.
خب اینم از یه پارت دیگه. از کوتاه یا زیادی ایراد بگیرین خودم رو از پنجره میندازم پایین طولانی ترین پارتیه که تا الان نوشتم.
خب نظر بدین و بگین چی فکر میکنین. اینسری میخوام به عنوان تشکر به سوالی که بیشتر از همه تو کامنتا میپرسین پاسخ بدم پسسس اگر سوالی دارین بگین تا با توجه به اینکه چند نفر اون سوال رو پرسیدن انتخاب کنم و بجوابم.💜💜💜
YOU ARE READING
Dark light
Fantasyدر دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دنیا دیگر کشور های مختلف وجود ندارد ولی خب باز هم خاندان های سلطنتی ای برای اداره کشور وجود دارد.