part 59

1.5K 254 157
                                    

Writer pov
ضربان قلب تنها امگای سلطنتی کشور نمیزد . صدای بدو بدو و تلاش پزشکان و پرستاران حاضر در اتاق با صدای نوزاد تازه متولد شده امگای بی جون اتاق را در برگرفته بود. و تهیونگ... اون هیچ کاری نمیکرد. گویا همزمان با توقف ضربان های قلب امگایش او نیز مرده بود. تمام افراد داخل اتاق میدانستند اگر امگای جوان به زندگی بر نگردد کل کشور مانند شهر مردگان افسانه ها تیره و تار میشود.

شاهزاده جوانشان یک بار همه شان را ترک کرده بود اما همه به زنده بودنش و اینکه جایی در همان کشور است، به زندگی ادامه داده بودند. جئون جونگ کوک، امگای جوان قصر بود که بدون اینکه خودش بداند دلیل شادی کشور و مردمش بود. امگایی که از همان کوکی وجودش خاص بود. شاهزاده ای که قدرتش فرا تر از انچه که خاندان سلطنتی فکر میکردند بود.

Tae pov
با پیچیدن صدای بوق دستگاه روح از بدنم جدا شد و بی جون به گوشه ای از اتاق زل زدم. دیگه داشتم کم کم باور میکردم که بانی کوچولوم واقعا داره ترکم میکنه که اولین بوق دستگاه دوباره زده شد. با چشمای اشکی که نمیدونستم از غم چند دقیقه پیشمه یا شادی الانم رفتم سمت تخت. کنارش واستادم. به دکتر ها و پرستارا نگاه میکردم که چجوری دارن به کوک رسیدگی میکنن.
دکتر:شاهزاده لطفا برید بیرون اتاق تا ما راحت تر به کارمون برسیم.

سری تکون دادم و با همراهی یکی از پرستار ها از اتاق بیرون رفتم.با وجود اینکه کوک به زندگی برگشته بود اما هنوزم  نگران بودم. از اتاق که بیرون رفتم همه سمتم هجوم اوردند اما من بی توجه به همشون فقط سر جام نشستم.
ابوجی نشست کنارم و شونه هام رو تکون داد با دستاش.
جین: تهیونگ با تو ام چیشد؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم و گفتم: ضربان قلبش واستاده بود. ابا اگر... اگر بر نمیگشت من چیکار باید میکردم؟

نذاشت ادامه بدم و منو در اغوش کشید . تو بقلش هق هق میکردم و اون سعی میکرد ارومم کنه. همه با نگرانی به در اتاق نگاه میکردن. بعد از مدتی که برام حکم مرگ رو داشت پزشک جونگ کوک در اتاق رو باز کردو با لبخند اومد بیرون. توله کوچولوم رو تو تختی لباس پوشیده گذاشته بود و همراه خودش اورده بود. تازه وقت کرده بودم بهش نگاه کنم. اما باز هم توجهی نکردم و سریع از دکتر پرسیدم.
ته: حال جونگ حوک چطوره؟حالش خوبه؟

دکی: اروم باشید حال ایشونم خوبه. به خاطر ضعیف بودن بدنشون اون اتفاق افتاد د الان حالشون خوبه ولی باید خیلی مراقبشون باشید . مخصوصا تا چند ماه اینده.
نفسی از خیال راحت کشیدم و قبل از اینکه بره پرسیدم:میتونم برم پیشش؟
دکی:البته . پسرتون رو هم تا چند دقیقه دیگه میارم پیشتون.

سری تکون دادم و داخل اتاق رفتم. خیلی اروم رو تخت خوابیده بود. موهاش خیس از عرق بود و رنگش پریده بود. اروم کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم. چند دقیقه گذشت که در باز شد و پرستار با توله تازه متولد شدمون اومد داخل. بعد از بیرون رفتنش اروم به سمت پسرم که به خاطر وضعیت ددیش از موقع تولدش تا همین لحظه بهش توجهی نکرده بودم رفتم
.
اروم دست کوچولوش رو گرفتم و لبخندی بهش زدم. کوچولومون مثل ددیش خواب بود. اروم تختش رو کشیدم و بردم کنار صندلیم و تخت کوک. سرم رو روی تخت کوک گذاشتم و دستش رو تو دستم گرفتم و چشام رو بستم. چند ساعت گذشت که دست کوک تو دستم تکون خورد. سریع بلند شدم و به چشمای بازش نگاه کردم. با نگرانی شروع کردم به حرف زدن.

Dark lightWhere stories live. Discover now