part 48

1.5K 254 72
                                    

Kook pov

دوهفته از اون شب لعنتی میگذره. زندگی خیلی جالبه سه سال پیش میگفتم شب رویایی و الان لعنتیه. البته هیچی مثل سه سال پیش نیست. حتی آدما هم مثل قبلا نیستن.

ایون:کوک خوبی؟
با حرف ایون وو از فکر بیرون اومدم. و سری به معنای خوبم تکون دادم.
بم: به نظرم باید یه دکتر بری پسر . الان یک هفته ای هست که این حالت رو داری.
کوک: چیزی نیست .
یعنی در اصل امیدوارم نباشم. نمیتونم این سری کاری کنم اگر همون باشه.
یوگی: بیخود کردی که خوبی پاشو بریم پیش این دکترای اینجا ببینم چی میگن.
به زور من رو بردن پیش دکتر و تو راه یونجون رو پیش ددیم و جین هیونگ گذاشتیم.

.
.
.
دکتر: سرورم.
بم: چی شده جناب دکتر؟
دکتر: چیز بدی نیست. شاهزاده تبریک میگم شما باردارید.
با شنیدن این جمله حس کردم دنیا برام به آخر رسیده.اگر بچه ای باشه این سری نمیتونم ازش محافظت کنم. اونا ازم میگیرنش.

نگاهی به دکتر کردم.
کوک: خواهش میکنم به کسی در این باره نگین.
دکتر: سرورم من نمیتونم قولی بدم. اگر خاندان سلطنتی ازم بپرسن ناچار به پاسخگویی هستم.کلافه آهی کشیدم و بدون توجه به بقیه از اونجا بیرون زدم و رفتم سمت اتاق ددیم تا یونجون رو بگیرم.

به اونجا که رسیدم دیدم تهیونگ یونجون رو بغل کرده و داره باهاش بازی می‌کنه. سریع به سمتشون حرکت کردم و یونجون رو از دستش گرفتم.
کوک: تو اینجا چیکار می‌کنی هان؟ مگه نگفتم نزدیک پسرم نشی؟ چی از جونم میخوای دیگه دست از سرم بردار.
حرفی نمی‌زد و فقط نگام میکرد خواستم برم که با صدای ددیم سر جام وایستادم.

جیمین: کوک عزیزم. چی شده؟
کوک: اوه واقعا داری میپرسی چیشده ؟ من بهت اعتماد کردم و پسرم رو پیشت گذاشتم چون فکر میکردم مراقبشی . اونوقت میام میبینم با این تنها گذاشتیش.
بدون اینکه بفهمم تمام حرفام با داد بود.
جیمین: بس کن کوک. ته حق داره یونجون رو ببینه و باهاش وقت بگذرونه. نباید این حق رو از ته و یونجون بگیری.
کوک: من حقی ندارم؟ اوه البته که نه. جئون جونگکوک یه خلافکاره و امگا ، تو این کشور لعنت شده اون هیچ حقی نداره. ممنون که بهم یاداوری کردین. ولی بهتون هشدار میدم دیگه نه خودتون نه برادرزادتون رو نزدیک پسرم نبینم ملکه. یادتون باشه که من برای پسرم هرکاری میکنم کشتن چند نفر چیز زیادی نیست برام.
و پشت کردم بهشون و بدون توجه به صدا زدنای اونا از اونجا دور شدم.

به سرعت وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم. یونجون رو محکم تو آغوشم گرفتم و گفتم: متاسفم اگر ترسوندمت. ببخشید اگر ددی بدی برات هستم. ببخشید که مراقبت نبودم یونجونی.
همون‌جوری حرف میزدم و اشک می ریختم که دستای یونجون دورم حلقه شد.
یونجون: ددی گریه نکن. من ددی دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم: یونجونی میخواد یه داستان بشنوه؟
خوشحال سری تکون داد و رو تخت دراز کشید تو آغوش کشیدمش و شروع کردم به گفتن داستان.

کوک: یروز تو یه جنگل اسرار آمیز یه پسر کوچولو زندگی میکرد. اون اهالی جنگل رو دوست خودش میدونست ولی از یه روز به بعد فهمید اهالی ازش متنفر بودن.
یونجون: چرا متنفر بودن؟
کوک: چون پسر داستان ما متفاوت بود. برخلاف سنش قدرتمند بود. برای همین همه ازش میترسیدن . پسر کوچولو از یه جایی به بعد نتونست اونجا زندگی کنه و از اونجا رفت.
یونجون: چرا رفت؟
کوک: چون پسر کوچولو فهمید که کل زندگیش یه دروغ بوده. پسر کوچولو رفت تو جنگل و گم شد. ترسید و تنها شد. تا اینکه یه فرشته کوچولو اومد و پسر کوچولو رو نجات داد. فرشته پسرک رو برد به خونش و اون رو بزرگ کرد.
یونجون: بعد چی شد؟
کوک: پسر بچه و فرشته تا ابد مراقب هم بودن. حالا هم بخواب پسر عزیزم. بخواب و رویا های خوب ببین.

.
چند ساعتی بود که تو اتاق بودم و بیرون نرفته بودم. یونجون بیدار شد چند بار بازی کرد ولی الان دوباره خوابید. از موقعی اومدم تو اتاق همه اومدن و ازم خواستن در رو باز کنم ولی نکردم.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم. گوشیم رو برداشتم و به پسرا پیام دادم .

طبق برنامه یسری وسایل که با خودم آورده بودم رو جمع کردم و بعد از پوشیدن شنلم یونجون رو بغل کردم و راه افتادم. همه چی اونجوری که باید پیش رفت تا اینکه فقط چند قدم مونده بود به خارج شدنم از قصر که...

یونگی: باز داری میری؟
شوکه و ترسیده وایستادم.ولی تو چهرم هیچی معلوم نبود. برگشتم سمتش‌.
کوک: از اولم برگشتنم اشتباه بود . نباید برمیگشتم ولی عیبی ندارد الان میرم.
یونگی: کوک. نرو .دیگه نمیخوام بچه هام رو از دست بدم.

ناراحتی و التماس تو صداش معلوم بود ولی بی حس پشت کردم بهش و گفتم: فکر کنین من مردم .
یهو جلوم ظاهر شد و با چشمای قرمزش نگاهم کرد. انگشتش رو به تهدید جلوم تکون داد و گفت: یک بار دیگه این حرف رو بزن کوک و اون روی من رو ببین.
کوک: اون روی همتون رو دارم میبینم . همتون خوب دارین بهم میگین یه عمر کیارو خانوادم میدونستم.

یونگی: کوک بس کن می‌دونم از دست جیمین ناراحتی خب. ولی این درست نیست که خودت رو از منم بگیری.
کوک: می‌خوام برم.
یونگی: کوک برگرد به اتاقت.
کوک: من از اینجا میرم. هرجور که شده.
یونگی: باشه خودت خواستی .
و در یک ثانیه دور تا دورم شد پر از سرباز.
همون جور که یونجون بقلم بود شمشیرم رو کشیدم و تا خواستم حمله کنم دیدم که از پشت اونا چند نفر ایون و یوگی و بم بم رو دست بسته آوردن .
شوکه نگاهشون کردم .
یونگی: تموم کن کوک.
خواستم چیزی بهش بگم که یهو جلو چشمام تاریک شد و تنها کاری که تونستم کنم این بود که یونجون رو محکم تر بغل بگیرم.
.
.
.بچه ها به داستان کوک توجه کنین. دیدین که کوک باردارشد؟🤣
راستی چون رای های اپا و بابا یجورایی مساوی بود من از هردو استفاده میکنم حالش رو ببرین البته باید اقدام به ادیتم کنم🤣🤣.

Dark lightWhere stories live. Discover now