Tae pov
ته:میخوام بدونی که من دوست دارم جئون جانگ کوک.
بالاخره گفتمش .بالاخره احساساتم نسبت بهش رو بهش گفتم. بهش نگاه کردم که دیدم چشماش درشت شده و خشکش زده.
ته : کوک...
یهو به حرف اومد: متاسفم هیونگ اما...اما...اما من نمیتونم.
بلند شد و به طرف در رفت سریع دنبالش رفتم و قبل از اینکه خارج شده دستش رو گرفتم.
ته:چرا؟چرا حتی فکر هم نمیکنی؟چرا نمیتونی؟
کوک:تو هیچی نمیدونی.هیچکس نمیدونه.
دستش رو از دستم کشید و از اتاق بیرون رفت. بدون هیچ حرفی رو زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم تا بفهمم چرا کوک نمیتونه قبولم کنه،حتی بعد از اینکه معلوم شد جفت همیم.
Kook pov
نمیخواستم.واقعا نمیخواستم که دلش رو بشکونم، ولی واقعا نمیتونم ،نه بعد از اون اتفاق.
با این وضعیت نمیخوام برم اتاق و از طرفی جایی برای رفتن ندارم.تو این فکرا بودم که یاد بک هیونگ افتادم و به سمت اتاقمون رفتم.مسیر رو بلد بودم چون چند شب پیش اول رفتیم اتاق اونا بعد از اونجا اومدیم اتاق خودمون.
به اتاقشون که رسیدم در زدم و بعد از مدتی در باز شد و چانیول هیونگ رو جلوی در دیدم.
با تعجب بهم نگاه کرد:جانگ کوک !
کوک:هیونگ میشه بیام تو .
چانیول :البته،بیا تو.بک ،کوک اینجاست.
بک:کوکییییی.
تا قیافم رو دید خندش از رو لبش رفت.
کوک:هیونگ میشه حرف بزنیم.
بک:البته ،بیا .
باید بگم که بعد از بیرون رفتنمون با بک هیونگ خیلی صمیمی شدم البته بعد از اونم باهم وقت گزرونده بودیم.
رفتیم تو اتاق و در مورد اتفاقی که افتاده بود به طور خلاصه گفتم.
بک:اوه خدای من کوک.صبر کن الان چان رو میفرستم پیش ته شب اونجا بمونه توهم اینجا بمون پیش من.
بعد از رفتن چانیول هیونگ اومد تو.
بک:خب تعریف کن ببینم.
همه ماجرا رو جز به جز تعریف کردم.
بک :متوجه نمیشم کوک چرا نمیخوای با جفتت باشی.میفهمم اولش اجبار بوده ولی الان اون جفت توعه.چرا نمیخوایش؟
کوک:هیونگ بحث نخواستن نیست نمیتونم.
بک:چرا؟
کوک:چون چند سال پیش اتفاقی افتاد که دیگه نمیتونم به هیچ آلفایی اعتماد کنم.منم نمیخوام اینجوری باشم.
گریم گرفته بود .هیونگ بغلم کرد:باشه کوک .آروم باش عزیزم.ولی به نظرت بهتر نیست براش توضیح بدی؟به نظر من وقتشه به یکی در مورد اتفاقی که افتاده بگی.و کی بهتر از تهیونگ که الفاته و دوستت داره؟ الآنم بیا غذا بخوریم و خوش بگذرونیم بعد هم بخوابیم.
کوک:درست میگی هیونگ شاید باید بهش بگم.
سفت بقلش کردم:خیلی ممنونم ازت هیونگ خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم.
بعد از یه عالمه کاری که با هم کردیم بالاخره رو تخت در کنار هم به خواب رفتیم.بدون اینکه متوجه بشم امروز هم بدنم درد نگرفت و این به خاطر تیشرتی بود که بعد از چند ساعت در تماس بودن با ته بوش رو گرفته بوده.
.
.
.
😈😈😈دیدین چی شد؟کوک رد کرد تهیونگو😂😂
YOU ARE READING
Dark light
Fantasyدر دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دنیا دیگر کشور های مختلف وجود ندارد ولی خب باز هم خاندان های سلطنتی ای برای اداره کشور وجود دارد.