part 69

1K 184 24
                                    

Jk pov

با متوقف شدن کوک بهش نگاه کردم که دیدم به جایی خیره شده مسیر نگاهشو گرفتم و با دیدن چیزی که دیده بود شوکه و عصبی شدم. اون عوضیا چطور جرعت کردن خانوادمون رو بگیرن.
با فریاد کوک نگاهم دوباره بهش افتاد.

Kook pov

کوک:میکشمتوننننننن.
به سمتشون یورش بردم . به اندازه کافی زنده موندن دیگه وقتشه این جنگ رو یبار برای همیشه تموم کنم.
جنی: خودت یا خانوادت جونگکوکی؟انتخاب کن.
خون جلوی چشمام رو گرفته بود‌ . با سرعت به سمتش هجوم بردم.

ته:کوووووککککک.
به سمتش برگشتم که متوجه شدم یک نفر از کنار داشت نزدیک میشد. قبل از اینکه کاری بخوام بکنم افتاد و سقوط کرد.
به پشتش نگاه کردم.
کوک: ایون...
ایون:پسره احمق بزار جون سالم بدر ببریم خودم میکشمت بخاطر بی حواسیت.

جی کی:هی پسرا ،بعدا وقت برا بحث کردن هست .
با این حرفش دوباره به سمت جنی برگشتم.
کوک:موافقم الان وقت انتقامه.
خب شاید من و جی کی هیچوقت به روی خودمو نیاریم وهمه فکر کنن جی کی از من قوی تره ولی خب حتی خودشم میدونه من ازش قوی ترم. الانم وقتشه همه بفهمن قدرت واقعی دست کیه.

به سمت جنی یورش بردم. هرکس نزدیکم میشد در کمتر از یک ثانیه رو زمین میفتاد. همه دشمنانم ترسیده بودن. با صدای بلند حرف میزدم.
کوک: من مین جانگکوکم. امگای سلطنتی خون خالص‌ . من ولیعهد این کشورم. من زاده مرگ ،قدرت،زیبایی و دانشم. من پادشاه خدایانم. ایستادن در مقابل من جزایی جزمرگ نداره.

با نیشخند ترسناکی به اون هرزه و خاندانش نگاه کردم.
کوک:البته مرگ یسریتون دردناک تر از بقیس.
برای افرادم حفاظ درست کردم. خب الان وقت نمایشه.
با هر حرکت صدای ژان بیشتر تو گوشم میپیچید.
ژان:تو زاده مرگی. تو خود مرگی. زنده موندن یا مردنشون به تو بستگی داره. حتی اینکه چجوری بمیرن. از خودت نترس کوکی کوچولوی من. تو و قدرتت یه هدیه این. اگر کسی ازتو میترسه یعنی میدونه که لیاقت زنده موندن رو نداره عزیزم.

نگاهی به اطرافم کردم و با لذت به جنازه ها نگاه کردم.
رو پاهام فرود اومدم و با ارامش به سمت جنی قدم برداشتم. بالاخره به اخر این نمایش رسیدیم.

کوک:کیم جنی. تنها فرزند وزیر اعظم شرقی مرده. همسر سابق شاهزاده تهیونگ یا بهتره بگم هرزه ای که خودشو انداخت وسط زندگیش. احمقی که فکر کرده از من برتره. کسی که برادرم رو کشت. علیه من جنگ راه انداخت و منو با جون خانوادم تهدید کرد. حرفی برای گفتن داری؟ بهت اجازه میگم اخرین حرفت رو بزنی.

جنی: تو یه هرزه ای میکشم....
کوک:اوه ببخشید چیزی میگفتی؟فکر کنم حواسم نبود و دستم وارد سینت شد.
با لبخند به دستم که وارد سینش شده بود نگاه کردم. نگاهم رو دوباره به صورتش دادم. نزدیکش شدم و تو گوشش زمزمه کردم.
کوک: اوه ببخشید که من عین شخصیت اصلیای داستانای پریان نیستم که دشمنم رو زنده بزارم و منتظر باشم خودش بمیره. من از خون عوضیایی مثل تو نمیگذرم. اوه الفای بیچاره متاسفم ولی نگران نباش تو تنها کسی نیستی که اینجوری توسط من مرده. من خوب بلدم چجوری قلب ادمایی مثل تورو دارم.
و در یک حرکت قلبشو در اوردم.

بدون توجه به جنازه های دورم.خونی که رو دستام بود رو با وردی ازبین بردم. با شنیدن صدای دست زدنی که حدس میزدم برای کیه به پشتم برگشتم.
کوک: اینجا چیکار می‌کنی پدر بزرگ؟
ژان: اومدم هنر نمایی نوم رو ببینم.
غرغر کردم: برو پیش الفات پیر مرد.
با شنیدن حرفم با صدای بلند خندید.

یون: ودف من اگر بجای پدر بهت میگفتم بابا دعوام میکردی اونوقت به این میخندی؟
ژان:تو بچم بودی یونگی . اون نومه.فرق داره الفا کوچولو.
ییبو: ژان جلو پسرش با پسر ارشدمون اینجوری حرف نزن.
هوبی: همیشه اونو بیشتر دوست داشتی.
چشمی به بحث خانوادگیشون چرخوندم:اینجا چی میخواین؟
جیمین:کوک.
ژان:عیب نداره. من همیشه این اخلاقشو تحسین میکردم. و برای جواب به سوالت اومدم حرف بزنیم.
کوک: من هیچ حرفی ندارم .

به سمت جین هیونگ رفتم و بومی رو ازش گرفتم. نگاهی به ته که یونجون رو بغل کرده بود انداختم و بعد شروع کردم به قدم زدن و دور شدن ازشون .
ته:کوک.

به سمتش برگشتم. یونجون بغلش خواب بود . مثل بومگیو.
اومد سمتم و باهم به سمت صندلی هایی که اونجا بود قدم زدیم.
بدون هیچ حرفی نشسته بودیم. تا اینکه من سکوت رو شکستم.
.
.
.
هی هی هی.من برگشتمممم.اینم یه پارت جدید امیدوارم خوب باشه. احتمالا تا اخرای تابستون تموم شه اگر خیلی طول بدم ولی در کل فکر نکنم خیلی مونده باشه به اخراش. نظرتون رو بدید حتما.

سوال: به جز ویکوک چه کاپلی رو شیپ میکنید تو بنگتن؟

Dark lightDove le storie prendono vita. Scoprilo ora